تاریخ را افراد رقم میزنند یا اجتماعات؟ یا به تعبیری دیگر نقش رهبران اساسیتر است یا آمادگی و طغیان تودهها؟ آیا حوادث مهم تاریخی از جمله جنگها، تغییرات قانونی و فرهنگی و اکتشافات علمی حاصل تلاشهای جمعی تودهها بوده یا بدون حضور نوابغ و رهبران تاریخساز چنین تحولاتی نشدنی بود؟
این سوال جزو بزرگترین مناقشات تاریخِ تاریخ نگاری و فلسفه تاریخ بوده و گروهی نیز سعی داشتند راه سومی برای این جواب بیابند. اما به راستی تاریخ بشریت چگونه رقم خورده و در حال پیش رفتن است؟ آیا اگر چهرههای نامدار سیاست و جنگ و علم و فرهنگ نبودند بشریت دچار تحول نمیشد؟ یا اینکه هر چهرهای صرفا نماد تلاشها و اقدامات جمعی بوده که توسط او تحقق یافته و اصالت تحولات تاریخ با جمع است؟ بهتر است کمی از نظرات فلسفی درین باره استفاده کنیم شاید بتواند ما را به سر منزل بهتری هدایت کند.
تاریخ از دیدگاه ارسطو:
ابتدا به این مطلب ارسطو توجه کنید:

«اگر تیموتئوس به جهان نیامده بود مقدار قابل توجهی از شعر غنایی ما پدید نمیآمد ولی اگر فرونیس نبود تیموتئوس هم پیدا نمیشد. همین سخن در مورد کسانی هم صادق است که درباره حقیقت سخن گفتهاند زیرا ما از گروهی عقاید و نظریات معینی به ارث بردهایم و گروهی دیگر علت پیدایش گروه اول بودهاند»
(متافیزیک/ارسطو/ص۷۴)
تاریخ از دیدگاه نیچه:
آنچه ارسطو میگوید انگار تایید نقش نخبگان در تحقق تحول خرد بشری است. این دیدگاه نقطه اوجش نیچه است.

به نحوی که تاریخ بدون نبوغ ستارگان بشریت به جلو نمیرود و بانی اصلی رقم خوردن آن هستند و عوام برای درخشیدن این ستارگان وجود دارند. شرح نبوغ و تفاوتش با استعداد دقیقا گویای همین مفهوم است.
« تفاوت بین نبوغ و استعداد صریح و بی قید شرط بود. تنها نابغه میتوانست دست به آفرینش بزند و آفرینشهایش چنان قابل ملاحظه بودند که هم عصرانش نمیتوانستند آنها را بلاواسطه تشخیص دهند… آثار کسانی که دیگران آنها را نابغه میدانستند به قدری با کار همعصرانشان فرق داشت که به راحتی میشد به این باور رسید که آنها برای آن کار زاده شدهاند. نابغه به نیمه خدای قرن نوزدهم بدل شد و این بار پدید آمد که نابغه، نابغه نمیشود بلکه نابغه به دنیا میآید»
(نیچهی جوان؛ برآمدن نابغه/کارل پلیچ/ص۶)
تاریخ از دیدگاه راسل:
راسل نیز به نحوی ادامه همان سنت فکری است. وی اکتشافات و نبوغ خرد بشر را نه حاصل تلاش نسلی تودههای انسانی بلکه حاصل تولد نوابغ میداند که اگر نبودند بشر در حال در جا زدن بود.

«اگر محکمه تفتیش عقاید موفق میشد که او را نشکفته پرپر کند ما امروز نه از موهبت جنگهای هوایی و بمبهای اتمی بهرهمند بودیم و نه از کاهش فقر و مرض که از خصال بارز عصر ما هستند. شیوه برخی از مکاتب جامعهشناسی بر این جاری است که اهمیت ذکاوت فرد ( نقش شخصیت در روند پویایی جامعه) را به حداقل کاهش دهند و همه رویدادهای بزرگ را به عوامل وسیع ورای فرد منسوب دارند. ولی من اعتقاد دارم، که این طرز فکر کاملا خطاست. به نظر من اگر یکصد تن از مردان قرن هفدهم در کودکی کشته میشدند، دنیای جدیدی وجود نداشت و گالیله سرآمد این یکصد تن است»
(جهانبینی علمی/برتراند راسل/ص۵۲و۵۳)
این نگاه ستایش آمیز به فرد و نبوغ ریشه در تفکرات دینی و الهیاتی دارد. بشری که در گمراهی است و تفکرش راه به جایی نمیبرد و فردی برگزیده با وحی باید بتواند آنها را هدایت کند. گویا فقط در تفکر بالا وحی جای خود را به نبوغ داده. به مطلب زیر توجه کنید.
تاریخ از دیدگاه آکوئینی:
آکوئینی الهیدان و فیلسوف مشهور قرون وسطی، ژیلسون در شرح افکارش به تفاوت الهیات و فلسفه میپردازد که این به بحث ما کمک میکند.

《توماس آکوئینی همراه تمام الاهیدانان تصدیق میکند که با فرض تعلق ارادهی آزاد خدا بر نجات نوع بشر، شناختی که برای نجات انسان لازم است باید بر انسانها وحی میشد. این در مورد آن دسته از حقایق نجات بخشی که دور از دسترس عقل طبیعی انسان است روشن است. اما حتی هنگامی که حقیقت نجات بخش در محدوده ادراک عقل طبیعی انسان بود باز باید وحی میشد، زیرا در غیر این صورت بیشتر انسانها از آن غافل میماندند.》
(تاریخ فلسفهی مسیحی در قرون وسطی/اتین ژیلسون/ص۵۰۹)
تاریخ از دیدگاه ادوارد کار:
بزرگ ترین طیف در برابر این نوع نگاه مارکسیستها هستند. آنها باور به ماتریالیسم تاریخی داشته و روندی خطی و اقتصادی برای شرح تحولات و تغییرات سیاسی و فرهنگی برخاسته از تودهها و طبقات قائل بودند هر چند که خودشان بیشترین کیش شخصیت و چهره نابغه را برای جوامع تحت کنترل خود خلق کردند که تاریخ سیاسی هیچ مکتبی تا به حال شاهد این میزان تبلیغ برای رهبران سیاسی نبوده. یک نمونه ویژه ازین افراد ادوارد کار دیپلمات و مورخ بریتانیایی است.
فرد محصول زمانه است!
اصالت فرد را مستقل از جامعهاش چندان واقعی نمیداند و هر فرد را محصول زمانهاش میداند.
« گفته جان استوارت میل، فرد گرای کلاسیک را در نظر بیاوریم: افراد بشر، گرد هم که آیند، به جوهر دیگری مبدل نمیشوند. البته که نه. اما اشتباه است تصور کنیم پیش از آنکه گرد هم آیند وجود یا هیچ گونه جوهری داشتند. به مجردی که پا به عرصه وجود میگذاریم دنیا کار خود را در ما آغاز میکند و از موجودات صرفا زیستی به واحدهای اجتماعی مبدلمان میسازد.
هر فرد بشر در هر مرحله از تاریخ یا ما قبل تاریخ در جامعهای زاده شده و آن جامعه او را از نخستین سالهای زندگی قالب میریزد. زبانی که حرف میزند، میراث فردی نیست، بلکه نوعی اکتساب اجتماعی است از گروهی که در میان آن رشد میکند. زبان و محیط هر دو در تعیین طرز فکرش موثر است؛ نخستین اندیشههایش از دیگران به او میرسد. همان طور که به حق گفته شده، فرد مجزا از جامعه بیفکر و بی زبان خواهد بود.»
(تاریخ چیست؟/ادوارد هلت کار/ص۶۱)
سپس حکم نهایی خود درین باره را از زبان لنین بیان میکند. اصالت تاریخ با تودههای کلان انسانی است.
«تاریخ تا حد قابل ملاحظهای موضوع اعداد است… یا همان طور که لنین گفت سیاست جایی شروع میشود که تودهها هستند؛ نه هزاران بلکه میلیونها، در اینجاست که سیاست آغاز میشود… در ضمن از کلیشههایی چون: جنبشها را اقلیتها شروع میکنند مشوش نگردیم. جنبشهای موثر همه تعداد انگشت شماری رهبر و پیروانی بیشمار دارند»
(همان/ص۸۲تا۸۴)
تاریخ از دیدگاه کلیفورد کانر:
بسیاری از مورخان نیز اکتشافات بزرگ علمی را نیز که دیگر کمتر کسی تودههای عوام را در موفقیت و حصول به آن سهیم میداند هم دستاورد مردمی میدانند.

《هدف من در درجهی اول این است که نشان بدهم سهم تودههای گمنام مردم، مردم کوچه و بازار در تولید و نشر علم خیلی خیلی بیشتر از آنی بوده که ما میپنداریم یا میپذیریم. اگرچه خود نیوتن میگفت روی شانههای غولها نشسته که توانسته دورترها را ببیند، واقعیت این است که او از هزاران هزار صنعتگر بیسواد هم سواری گرفته بود.
البته نمیشود به همین ترتیب نظریه کوانتوم یا فکر ساختمان DNA را هم مستقیم به صنعتگران یا دهقانان نسبت داد. اما اگر علم جدید را به یک آسمانخراش تشبیه کنیم، این دستاوردهای قرن بیستم حکم برجک سر آن را پیدا میکند که تکیه گاهش و اصلا علت وجودی آن بنای عظیمی است که کارگرهای بی ادعا خلق کردهاند.
اگر علم را به همان معنی اصلی شناخت طبیعت در نظر بگیریم نباید عجیب باشد که کسانی آن را به وجود آورده باشند که به طبیعت نزدیکتر بودهاند: شکارچی، گیاه چینها، دهقانها، دریانوردها، معدنچیها، آهنگرها، شفاگرها و دیگرانی که برای گذران زندگی ناچار بودند هر روزه با طبیعت دربیفتند》
(تاریخ علم مردم/کلیفورد کانر/ص۱۲)
تاریخ از دیدگاه کارل مارکس:
همان مارکسی که پیروانش حرفهای بالا را در تایید نقش مردم و تودهها در رقم خوردن تاریخ مرتب تکرار کردهاند در آثارش حرفی را میزند که بسیار ریشه دور و درازی در نگرش فلسفی دارد و بزرگان فلسفه غرب مدرن تماما به آن باور داشتند و غایت فلسفی خود را آن میدانستند و به نحوی تایید نقش فرد در تاریخ است.

به متن زیر که بسیار معروف است توجه کنید:
《فیلسوفان تنها جهان را به شیوه های گوناگون تعبیر کرده اند. مسأله اما بر سر دگرگون کردن جهان است.》
(تزهایی درباره فوئرباخ/کارل مارکس/تز یازدهم)
اینکه منظور مارکس ازین گفته چیست را کنار میگذاریم و به سراغ متفکران فلسفی پیش از او میرویم که دقیقا همین حرف را به شکلی دیگر گفتهاند. فیلسوفان در لابهلای حرفهای شدیدا انتزاعی و گنگ خود در متا فیزیک در حال مقدمهچینی جهت تحلیل و واکنش به اتفاقات سیاسی اطراف خود هستند.
تاریخ از دیدگاه هگل:
پدر فلسفی آلمان قرن ۱۹م که مارکس هم زاده بستر سازی وی است یعنی هگل حرفهای انتزاعی و متافیزیکش اساسا واکنش به تحولات سیاسی جامعهاش بوده.
« هگل علی رغم انتزاع ظاهری اغلب آثارش به شدت درگیر رویدادهای سیاسی و تاریخی پیرامونش بود و میکوشید تا با اصطلاحاتی فلسفی نسبت به آنها واکنش نشان دهد»
(هگل و پدیدارشناسی روح/رابرت استرن/ص۵۴)
هگل نیز در لابهلای دشوار گوییهایش و تلاشهای متا فیزیکی خود همچون یک دین آور که به دنبال جذب جنگجو است غایت فلسفیاش دگرگونی جهان است!!

او نیز همچون یک دینآور سیاسی فلسفهاش در خدمت جذب جنگ آور و ستایش کشته شدن در راه عقیده است اما دیگر وعدهای برای پس از مرگ نمیدهد بلکه وعدهاش تعالی انسانی و خروج از حیوانیت است.
《هگل ادعا میکند که اصلیترین راه برای اینکه سوژهای بتواند جایگاه خود را به عنوان سوژه برای دیگری به اثبات رساند و در نتیجه، بتواند برای سوبژکتیویته اش بازشناسی کسب کند، نشان دادن آمادگی خود برای فداکردن وجودش در مقام ابژه است؛ یعنی نشان دادن این که آماده است که از زندگی دست بشوید. به نظر میرسد که به باور هگل، موجودی که نسان میدهد [حاضر است] آگاهانه و مشتاقانه بر سر نابودی اش در مقام شیئی زنده قمار کند، با این کار زندگیاش را از زندگی حیوانی صرف متمایز میسازد و خود را به عنوان بشر به اثبات میرساند》
(هگل و پدیدارشناسی روح/رابرت استرن/۱۶۷و۱۶۸)
تاریخ از دیدگاه لوئیس ریچارسون:
باید توجه داشته باشیم هدف نهایی بسیاری از فلسفیدنها فرق چندانی با دین آوران و ایدئولوگهای سیاسی ندارد! غایت عمومی آنها القای توان کشتن و زدودن ترس از کشته شدن است. یعنی توجیه و معنا دادن به این دو!
《آن چه که من آن را حاسیه تبانی مینامم و مسلما منشا تروریسم میباشد فرهنگهایی است که در آنها خشونت مورد عفو واقع شده و حتی مورد ستایش قرار میگیرد. این امر در جوامعی که خشونت دارای سابقه تاریخی است. بیشتر مشاهده میشود، جزء سازنده دیگر مذهب یا ایدئولوژی است که به خشونت معنا میدهد و استفاده از آن را مشروعیت میبخشد.》
(تروریستها چه میخواهند/لوئیس ریچارسون/ص۱۳۴)
تاریخ از دیدگاه دیوید هیوم:
شاید فیلسوفی به آرامی و گوشه گیری هیوم وجود نداشته باشد اما همین انسان آرام و متین و معقول در پس سخنان ملایم و فلسفیاش وحشتناک ترین جنگها و ویرانیها نهفته است!! و قصد تحولات بزرگ در تاریخ دارد.

در مقدمه کتابی که قصد طرح ریزی متا فیزیکش را دارد این جملات را آورده که دقیقا همان حرف مارکس و هگل است که در یک قرن پیش از این دو میزیسته.
《در میدان جنگ، پیروزی را نه مردان مسلح که نیزه و شمشیر را در اختیار دارند، بلکه نوازندگان طبل و شیپور[با تحریک احساسات] به بار میآورند.》
(رسالهای دربارهی طبیعت آدمی/دیوید هیوم/ص۱۴)
او علاوه بر این فیلسوف را از هر گونه مسئولیت در قبال عواقب افکارش مبرا میداند! تفکری که خطرات زیادی برای بشریت لااقل در قرن بیستم به بار آورد.
《هیچ شیوه استدلالی در مناقشات فلسفی، معمول تر نیست و در عین حال بیشتر در خور ملامت نیست از تلاش برای رد فرضیهای با ادعای نتایج خطرناکاش برای دین و اخلاق. وقتی عقیدهای به مهملات میانجامد قطعا کاذب است؛ اما این قطعی نیست که عقیدهای کاذب باشد به سبب اینکه نتایج خطرناک دارد. بنابراین از چنین ملاحظاتی باید به تمامی پرهیز کرد؛ چون اصلا به کار کشف حقیقت نمیآیند، بلکه فقط به این کار میآیند که شخص رقیب را نفرتانگیز بسازند.》
(کاوشی در خصوص فهم بشری/دیوید هیوم/ص۱۰۰)
دیوید هیوم | واکنش به مسائل سیاسی
هیوم در میانه شرح افکارش درباره ساختار و قواعد استدلال ذهن و قوه تخیل و شرح مفهوم علیت حرفهایی میزند که نشانگر آن است که همانند هگل وی نیز در حال واکنش به مسائل سیاسی است. و به نوعی در باب نحوه تولید قدرت و اطاعت و انقیاد حرف میزند!
《دو متعلق نه فقط زمانی که یکی در دیگری حرکت یا فعلی را ایجاد میکند از طریق رابطه علیت به یکدیگر متصل میشوند، بلکه این رابطه هنگامی نیز صادق است که یکی از آن دو متعلق واجد قدرت ایجاد آن دیگری است. همچنین میتوان مشاهده کرد که این امر منشا کل رابطه نفع و تکلیف است، رابطهای که انسانها به واسطه آن در جامعه در یکدیگر تاثیر میگذارند و ذیل پیوندهای حکومت و انقیاد جای میگیرند.
ارباب شخصی است که به واسطه موقعیت خود، برخاسته از اجبار یا توافق است، واجد قدرت هدایت و اعمال دیگر اشخاص به طریق مشخص است، اشخاصی که آنها را بنده مینامیم. قاضی شخصی است که در همه موارد نزاع میتواند از طریق رای خود نسبت مالکیت چیزی را بین هر تعداد از اعضای جامعه تغییر دهد.
هنگامی که شخص واجد قدرت باشد، برای تبدیل آن به فعل، به چیزی جز اعمال اراده نیاز ندارد؛ و اینکه چنان چیزی در هر موردی ممکن و در بسیاری از موارد، محتمل تلقی میشود؛ به خصوص این امر در مورد اقتدار اهمیت ویژهای پیدا میکند که در آن اطاعت شخص زیردست لذت و مزیتی برای فرد مقتدر ایجاد کند》
(رسالهای درباره طبیعت آدمی/دیوید هیوم/ص۳۶و۳۷)
سخن آخر:
فیلسوفانی که معتقد به تقدم تودهها بر رهبران هستند هم خودشان حامی نگرش اصالت نقش فرد در رقم خوردن تاریخاند.

فیلسوف بر خلاف تصور رایج که در لا به لای مفاهیم انتزاعی گیر افتاده در همان مفاهیم در حال واکنش به تحولات سیاسی زمانه خودش است. فیلسوف میخواهد با قلمش دنیا را از نو بنویسد. حتی آرامترین و گوشه گیرترین فیلسوفان هم از این بلند پروازیها دور نبودند.
خلاصه آنکه تاریخ هرچند شرط لازم رقم خوردنش آمادگی و قیام تودههاست اما شرط کافی آن حضور رهبران است اما همان تودهها برای آمادگی به انجام فعلی به قول هیوم نیاز به نواختن طبل و شیپور یا همان اندرزهای یک مرشد فکری دارند! و این تفکر در پس ذهن متفکران چپ و مارکسیست از جمله شخص مارکس نیز بوده!
نویسنده و گردآورنده: شایان اویسی