نماد سایت رسانه اقتصادی و اجتماعی دورنما

اشراف‌سالاری با طعم دموکراسی! | شایان اویسی

اشراف سالاری | شایان اویسی و موسی غنی نژاد

اشراف سالاری | شایان اویسی و موسی غنی نژاد

سخنی با مخاطبان رسانه اقتصادی اجتماعی دورنما:

“دورنمای اقتصاد ضمن کسب اجازه از جناب شایان اویسی، همچنین احترام به نظر دکتر غنی نژاد، اقدام به انتشار این مقاله کرده است.

این مقاله نقدی بر آرا دکتر موسی غنی‌نژاد درباره علل ظهور فاشیسم و نازیسم است.

اخیرا در فضای سیاسی مفاهیمی پر معنا همچون دموکراسی، با تفسیرهایی تورش‌دار در میان مخاطبان منتشر شده و گاه با اقبال نیز روبه‌رو می شود.

در این مقاله که به همت جناب آقای شایان اویسی نوشته شده است، نویسنده با بررسی منابع ارزشمند در این حوزه، آن‌چه در حال حاضر و به طور خاص توسط دکتر غنی‌نژاد در مورد دموکراسی تفسیر شده، با نمونه‌های دقیق تاریخی مقایسه و نتایج جالبی نیز ارئه کرده است.

این نتایج لزوم بررسی منابع مهم تاریخی، هنگام نقد و تفسیر برخی مفاهیم را بیش از پیش آشکار می‌سازد.

اویسی تفسیر اخیر دکتر غنی‌نژاد با این محوریت که رژیم‌های ویرانگر تمامیت‌خواه قرن بیست اعم از آلمان نازی و ایتالیای فاشیست از صندوق رای به قدرت رسیدند؛ پس دموکراسی مانع استبداد نیست را کالبدشکافی کرده و آن‌چه در مفهوم دموکراسی با این جهان‌بینی می‌توان تطبیق داد را “اشراف‌سالاری مدرن” معرفی می‌کند.

اویسی در بررسی نازیسم و فاشیسم نشان می‌دهد هیتلر نیز همانند موسولینی نه از صندوق رای بلکه از بی‌ثباتی برای کسب قدرت استفاده کرد و سه عنصر کمونیسم، تجزیه‌طلبی و بی‌ثباتی اقتصادی بانی قدرت‌گیری این افراد بوده است.

مردم ایتالیا و آلمان یا در خاورمیانه عراق، هیچ یک دوست‌دار موسیلینی، هیتلر و داعش نبودند، این افراد از طریق دموکراسی روی کار نیامدند بلکه شرایط به‌گونه‌ای پیش رفته و مشکلات آن‌چنان زندگی مردم را به‌هم ریخته بوده که در آن شرایط حکومت این افراد بستر پذیرش را داشته است.

صندوق رای هیچ‌کدام از حکوت‌هایی این چنینی را نهادینه نکرده‌اند، بلکه شرایط سخت و فقدان انگیزه‌های نجات‌بخش دیگر، پذیرش آن‌ها را با اقبال مواجه کرده است.

بر اساس تحقیقات اویسی تفسیر دکتر غنی نژاد دموکراسی حقیقی نیست بلکه همان چیزی است که روسو خیلی پیش‌تر به آن اشاره کرده و حتی پیش‌بینی صحیحی از آن داشته است. روسو مدنظر دکتر غنی‌نژاد را “اشراف‌سالاری” نامیده و زوایای آن را به صورت دقیق بررسی و تعریف کرده است”

اشراف‌سالاری با طعم دموکراسی | شایان اویسی

در فضای سیاسی و اقتصادی ایران اخیرا مفاهیمی به طور وسیع در حال انتشار و تایید عمومی نویسندگان و پژوهندگان است که از صحت و دقت کافی برخوردار نیست. یکی ازین مفاهیم این است که رژیم‌های ویرانگر تمامیت خواه قرن بیست اعم از آلمان نازی و ایتالیای فاشیست از صندوق رای به قدرت رسیدند؛ پس دموکراسی مانع استبداد نیست و رای مردم نمی‌تواند مرجع هر نوع تغییر یا قانون‌گذاری شود و به نوعی از اشراف‌سالاری مدرن دفاع می‌کنند. از طرفی متفکران رنسانس و انقلاب کبیر فرانسه را منشا و ریشه این دست تحولات می‌دانند و جاده صاف‌کن اصلی این طرز تفکر را روسو دانسته و کتاب قرارداد اجتماعی وی را آماج حملات خود قرار می‌دهند.

نقدی بر آرا دکتر موسی غنی‌نژاد درباره علل ظهور فاشیسم و نازیسم

این تفکرات بیشتر در بین شاگردان، دانشجویان و هواداران دکتر موسی غنی‌نژاد شایع است و بنا به تحقیق ما مرجع آن نیز دو اثر از تألیفات ایشان است.

اما متاسفانه جریان‌های سیاسی که دکتر غنی‌نژاد سال‌ها با افکار مخرب آنها مقابله کرده‌اند نیز اخیرا از آن مطالب بهره‌برداری سیاسی کرده‌اند؛ این جریان‌ها که بابت بی‌برنامه بودن پایگاه اجتماعی دیگر ندارند، مدام بر این دست استدلال‌ها و مطالب تاکید دارند تا بگویند نظر مردم در قبال آنها اهمیتی ندارد.

این استاد گرامی در دو اثر ارزنده خود، این محتوا را که در ابتدای مطلب آوردیم، گنجانده‌اند که از نظر ما خلاف واقع است و اسناد و اطلاعات زیادی در رد آن موجود است. دکتر غنی‌نژاد در کتاب آزاد سازی و عملکرد اقتصادی این طرز تفکر را این گونه شرح داده‌اند.

کتاب آزادسازی دکتر غنی‌نژاد | رای اکثریت نه معیار حقیقت نه معیار مشروعیت !

«در نظام‌های دموکراتیک مدرن که اعمال حاکمیت بر عهده نهادهای انتخابی است این شبهه همیشه وجود داشته که گویا نهادهای سیاسی واقعا منتخب مردم، تحت این عنوان که نماینده مردم هستند، حق وضع و نقض هر قانونی را صرف نظر از محتوای آن دارند.

این تصور از دموکراسی که طرفداران بسیاری نزد روشنفکران و عامه مردم دارد، آشکارا دارای تناقض درونی است و به لحاظ منطقی و عملی قابل دفاع نیست. واقعیت این است که رای اکثریت نه معیار حقیقت می‌تواند تلقی شود و نه معیار مشروعیت.

هیچ دانشمندی برای اثبات درستی نظریه خود آن را به رای عمومی نمی‌گذارد. چه بسا نظریه‌های علمی که در آغاز با ضدیت افکار عمومی و حتی مخالفت اکثر دانشمندان رشته مربوطه مواجه شده‌ بودند، اما بعدها مورد قبول قرار گرفتند.

در خصوص درستی و مشروعیت قوانین حقوقی نیز همین امر صادق است. درستی و مشروعیت، موضوع بحث عقلانی و تخصصی است نه موضوع اختلافی عوام که برای فیصله دادن به دعوا، به رای اکثریت مراجعه شود.

اگر غیر از این بود باید مشروعیت رژیم آلمان نازی، ایتالیای فاشیستی و بسیاری از حکومت‌های ضد بشری جهان سومی که پشتیبانی اکثریت توده‌ها را داشته‌اند، به رسمیت شناخته‌می‌شد.

(آزادسازی و عملکرد اقتصادی/موسی غنی‌نژاد/ص۶۱و۶۲)

ریشه تفکر دکتر غنی‌نژاد

همانند مطلب بالا را دکتر غنی‌نژاد در اثر دیگرشان به نقل از برتران دژوونل می‌آورند و گویا مرجع حرف ایشان آثار همین متفکر است.

 «او(برتران دُژوونل) مدعی است که حکومت‌های قرون وسطایی اروپا حکومت‌های مطلقه و نامحدود نبودند. قدرت سیاسی پادشاهان در این دوران با دو قدرت بیرونی، یعنی کلیسا و اشرافیت نظامی محدود می‌شد.

گرچه خطر بروز حکومت‌های مطلقه، با شکل‌گیری اتحاد میان این سه نیرو همیشه در کمین بود، اما چه به لحاظ نظری و ایدئولوژیک و چه به جهت عملی، مسیر ایجاد حکومت‌های مطلقه هموار نبود.

به عقیده ژوونل، با طرح مفهوم حاکمیت مردمی، در دوران مدرن و نفی هر گونه مشروعیت ناشی از سنت و قوانین دینی است که زمینه‌های حرکت به سوی قدرت مطلقه حقیقی فراهم می‌شود. او این پرسش اساسی را مطرح می‌کند که اگر مشروعیت حکومت و قوانین را صرفا ناشی از اراده مردم بدانیم در این صورت چه محدودیتی برای چنین حکومتی قابل تصور است؟

این پرسش‌ها را پیش از وی الکسی دوتوکویل و بنژامین کُنستان در قرن نوزدهم میلادی، در رابطه با پیامدهای انقلاب فرانسه، تحت عنوان خطر جباریت اکثریت مطرح ساخته‌ بودند. اگر حاکمیت مطلق مردمی را بپذیریم و رژیم‌های مبتنی بر اکثریت آرا(دموکراسی) را نماینده چنین حاکمیتی بدانیم در این صورت چه تدبیری برای مقابله با جباریت این رژیم‌های مردمی می‌توان اندیشید؟

اما ژوونل تجربه جدید و شاید مرگبارترین را پیش چشم دارد:حکومت‌های جبار و توتالیتر در آلمان نازی و ایتالیای فاشیستی، با رای دموکراتیک اکثریت مردم قدرت را به دست گرفتند و مدعی حاکمیت و اراده مردمی بودند. هیچ نیروی بازدارنده درونی نمی‌توانست مانع نسل‌کشی و دیگر فجایع این رژیم‌های مطلقه شود زیرا اراده حکومتی به نمایندگی از اراده مردمی، هیچ مانع اخلاقی، قانونی و نهادی در برابر خود نمی‌دید.»

(اقتصاد به روایت دیگر/موسی غنی‌نژاد/ص۱۴۹و۱۵۰)

نگاهی عمیق‌تر | آیا نازیسم و فاشیسم از صندوق رای به قدرت رسیدند؟

آیا مردم ایتالیا و آلمان ناگهان تصمیم گرفتند با صندوق رای تمام آزادی و حقوق خود را قربانی کنند؟! کار را با ایتالیای پس از جنگ اول جهانی شروع می‌کنیم و این که موسولینی مجروح بازگشته از جنگ اول جهانی چطور قدرت را قبضه می‌کند. آیا دموکراسی مقصر آمدن وی است؟

دموکراسی مقصر آمدن موسیلینی نبود

ایتالیا در جنگ اول جهانی شکست خورده‌بود و مناطقی از خاک خود را از دست داده‌ بود،روسیه تحت امر لنین به اسم کمونیسم در حال بلعیدن اروپا بود و اتحادیه‌های کارگری و کمونیست‌ها پیاده‌نظام وی در ایجاد آشوب و جو انقلابی در اروپا به یاری ترور و اعتصاب بودند.

اقتصاد ایتالیا در شرایط وخیم و متزلزل بود و تجزیه‌طلب‌ها به دنبال جدایی مناطق خود از ایتالیا بودند. این شرایط ایتالیای بعد از جنگ اول جهانی بود.

اوضاع وخیم ایتالیا بعد از جنگ جهانی اول

 «حالا(موسولینی) احساس می‌کرد به عنوان یک کهنه سرباز جنگ می‌تواند به سوسیالیست‌ها، روحانیون کاتولیک صلح‌طلب و طرفداران بی‌طرفی ایتالیا در جنگ که همگی آن‌ها را مسئول فاجعه‌ی کاپورتو(حمله شیمیایی آلمان و اتریش به ایتالیا در سال ۱۹۱۷ و کشتار بزرگ ایتالیایی‌ها) می‌دانست حمله کند…

موسولینی از خیلی زود از اوایل فوریه ۱۹۱۷ طرفداری خود را از ظهور یک دیکتاتور ابراز کرده‌ بود. او نوشت ایتالیا به مردی نیاز دارد که به اندازه کافی بی‌رحم و پر انرژی باشد که بتواند عمل پاکسازی کشور را انجام بدهد(ص۵۱) …

موسولینی مصرانه خواهان انضمام فیومه و دالماتیا و نیز ترنتینو و ونتزیا جولیا به خاک ایتالیا شد؛ مناطقی که بعدها به واسطه‌ی پیمان سن ژرمن نهایتا به ایتالیا داده‌شد…

موسولینی هم‌زمان شروع کرد به حمله کردن به انقلاب روسیه و تمامیت‌طلبی لنین. این حملات وی با استقبال همه‌ی کسانی روبرو شد که انقلاب اکتبر و بالشویک‌ها را شریک و هم‌پیمان حزب بی‌اعتبار شده‌ی سوسیالیست ایتالیا تلقی می‌کردند. موسولینی حالا دیگر خودش را حتی به اسم هم که شده سوسیالیست تلقی نمی‌کرد.

او گفت که حزب سوسیالیست ایتالیا نه تنها با جنگ مخالفت کرده بلکه مخالف پیروزی در جنگ هم هست… او اضافه کرد که حزب سوسیالیست با طرفداری‌اش از اصول بالشویسم بین‌المللی حتی از این حق خود صرف‌نظر کرده که طرفدار طبقه کارگر ایتالیا به شمار آید»

(ظهور و سقوط دوچه/کریستوفر هیبرت/ص۵۲)

درآمد موسیلینی از دموکراسی | هیچ!

درین شرایط سخت اما در ایتالیا حزب موسولینی چه از دموکراسی به دست آورد؟ هیچ!

 «در اکتبر ۱۹۱۹ که فاشیست‌ها خود را برای عضویت در پارلمان نامزد کردند در مجموع فقط ۴۰۰۰ رای آوردند. مخالفان سوسیالیستشان چهل برابر بیشتر از آن‌ها رای آوردند»

(همان/ص۵۴)

سیاست‌های منفعل لیبرال‌ها در قبال تجزیه‌طلبان و آشوب طلبی کمونیست‌ها در کنار عدم مداخله برای رفع بحران اقتصادی ناشی از جنگ هر چه بیشتر باعث بی‌ثباتی ایتالیا شد.

 «اما حتی جولیتی حسابگر و ماهر هم موفقیتی بیشتر از فرانچسکو نیتی در کنترل آنچه همگان از آن به عنوان تهدید روزافزون بلشویکی برای امنیت کشور نام می‌بردند نداشت.

تلاش‌های نخست‌وزیر تازه برای خشنود ساختن توامان چپ و راست نه این را خشنود ساخت نه آن را.

جووانی جولیتی در ماه سپتامبر به سوسیالیست‌ها اجازه داد کنترل کارخانه‌ها را به دست بگیرند. این اقدام باعث شد جولیتی حمایت اکثریت طبقه متوسط را از دست بدهد.

طبقه متوسط ایتالیا هنگامی که بی‌علاقگی جولیتی را برای مداخله در وضع نابسامان کارخانه‌ها دید به این نتیجه رسید که بی‌قانونی و عدم مدارای عمومی ادامه خواهد یافت.

واقعیت این بود که دولت ایتالیا دیگر نمی‌توانست اوضاع داخلی را کنترل کند. مشکل دیگر دولت این بود که در در پارلمان فاقد اکثریتی کارآمد بود و تازه این پارلمان هم از مدتی پیش بخش عمده‌ای از اعتبار و احترام خود را از دست داده‌بود.

تورم به صورت تصاعدی رو به افزایش بود. عامل این تورم عنان گسیخته یارانه‌هایی بود که هیچ دردی از دردهای بی‌شمار اکثریت فقیر جامعه را دوا نمی‌کرد.

متفقین به صورت ناگهانی ارائه کمک به ایتالیا را قطع کرده‌بودند و حالا کشور داشت زیر بار میلیاردها لیر بدهی کمر خم می‌کرد. معضل بیکاری به دلیل مرخص شدن هزاران هزار سرباز و نیز معضل خلافکاری به دلیل وجود صدوپنجاه هزار سرباز فراری سابق که حالا مشغول کسب درآمد از هر راهی بودند حادتر شده‌بود»

(همان/ص۵۵)

موسیلینی انتخاب شد چون تنها گزینه بود | فاشیست‌ها ناجی ایتالیا

درین بین که جنایت و تبهکاری، کمونیسم، تجزیه‌طلبی، فشارهای بین‌المللی از جانب فاتحان جنگ به مردم ایتالیا رو به تزاید بود و دولت لیبرال هیچ کار جدی نمی‌توانست بکند، موسولینی گروه ضربت و نظامی تشکیل داد که ثبات و امنیت داخلی و اقتدار در برابر خارجی را به مردم ایتالیا هدیه می‌داد.

موسیلینی با توسل به زور ثبات را به ایتالیا بازگرداند

 «آشوب‌ها و اعتصاب‌ها هم‌زمان با افزایش سرسام‌آور هزینه‌های زندگی رو به تزاید گذاشت و حالتی خشن‌تر به خود گرفت.

قطارها، پادگان‌ها، بانک‌ها و ساختمان‌های عمومی از سوی دارودسته‌های تبهکار در سرتاسر کشور مورد حمله قرار گرفتند.

شوراهای محلی، با الگوبرداری از شوراهای روسیه انقلابی، اعلام موجودیت کردند و کنترل بسیاری از مناطق کشور به دست کمونیست‌ها افتاد.

کشور نیاز به راهکار داشت اما نه سوسیالیست‌های بد رهبری شده و نه دموکرات‌ مسیحی‌ها نتوانستند روی سیاست مشترکی به توافق برسند که ارائه کننده بدیل محکمی برای فاشیسم باشد.

در چنین شرایطی بود که فاشیست‌ها خودشان را به عنوان ناجی کشور، و به عنوان تنها نیرویی که می‌تواند جلو بالشویسم را بگیرد و آن را خفه کند مطرح کردند.

فاشیست‌ها با صدای بلند اعلام کردند که خشونت را فقط می‌توان با ابزار خشونتی شدیدتر متوقف کرد. به این ترتیب اعضای گروه‌های فاشیست، مسلح به انواع چاقوها و چاق‌ها یا تپانچه‌ها و تفنگ‌های که از جبهه‌های جنگ به همراه خودشان آورده‌ بودند به خیابان‌ها ریختند(اکتبر ۱۹۲۰) و به کمونیست‌ها و طرفداران کمونیست‌ها حمله کردند.»

(همان/ص۵۶)

با وجود بازگرداندن ثبات، آیا باز فاشیسم فاتح صندوق رای بود؟ خیر!

«در انتخابات مه ۱۹۲۱، سی‌وپنج فاشیست در قالب ائتلافی ضدسوسیالیستی با جولیتی که لیبرال‌ها به خاطر آن هرگز این نخست‌وزیر پیر را نبخشیدند، به پارلمان راه یافتند. یکی ازین سی‌وپنج فاشیست موسولینی بود.»

(همان/ص۵۸)

آیا جامعه ایتالیا دل خوشی از فاشیست‌ها داشت؟ خیر

«بسیاری از نمایندگان فاشیست پارلمان با کمک چماق‌ها و زورگویی‌های حامیانشان توانسته‌بودند به پارلمان راه یابند و کثرت کسانی که در روز رای‌گیری قربانی جنایت‌های گروه‌های فاشیستی شده‌ بودند موسولینی را به این نتیجه رسانده‌ بود که فاشیست‌ها هنوز از حمایت اکثریت جامعه برخوردار نیستند…

موسولینی در اوت ۱۹۲۲ پس از ماه‌ها تردید و عدم قطعیت به وضوح دید که بختش از راه رسیده‌است. در آن ماه چپ‌ها درخواست اعتصاب عمومی کرده‌ بودند و مردم آشکارا از این اعتصاب‌ها به ستوه آمده و حسابی عصبانی شده‌ بودند. موسولینی اعلام کرد اگر دولت جلوی این اعتصاب را نگیرد، فاشیست‌ها جلوی آن را خواهندگرفت.»

(همان/ص۶۱)

موسیلینی عصبانیت مردم را فروکش کرد |ناجی حاکم خواهد شد

بعد از سرکوب موفق این سری شورش‌ها بلافاصله از سوی پادشاه پیامی جهت تشکیل دولت دریافت کرد.

 «هدف اصلی موسولینی از آمدن به رم نه ریاست بر یک دولت ائتلافی که حکومت کردن مقتدرانه و تک نفره از طریق حزب خاص خودش است.

او با حفظ سمت نخست‌وزیری مسئولیت وزارتخانه‌های خارجه و کشور را هم بر عهده گرفت و از پارلمان خواهان اعطای اختیارات کامل برای مدت یک سال جهت انجام اصلاحات اساسی شد. پارلمان این درخواست موسولینی را به رای گذاشت. ۲۷۵ نماینده رای مثبت و ۹۰ نماینده رای منفی دادند.»

(همان/ص۶۶)

این بود نحوه به قدرت رسیدن موسولینی. آنچه او را موفق کرد صندوق رای نبود، بلکه هرج و مرج ناشی از کمونیسم، تجزیه‌طلبی، فشار خارجی، بی ثباتی اقتصادی و سیاسی بود.

بنابراین اگر نگاهی ژرف به این مسائل داشته باشیم، در این انتخاب فقر، بیکاری، تورم، فقدان امنیت کسی مثل موسیلینی را در راس حکومت قرار داد نه دموکراسی

آیا دموکراسی آلمان نازی را به قدرت رساند

اکنون به سراغ آلمان نازی و شخص هیتلر می‌رویم. او نیز دقیقا با همین ابزارها قدرت گرفت

آیا دموکراسی در آلمان نازیسم را به قدرت رساند؟

نخستین نطق هیتلر برای حزب کارگران آلمان(همان حزب نازی در آینده) که بعد از اتمام جنگ اول جهانی به آن پیوست ۲۵ ماده داشت. دو ماده آن دقیقا موضع‌گیری علیه زورگویی خارجی و تجزیه‌طلب‌های داخلی بود!!

 «دو ماده برنامه بود که هیتلر به محض آن که صدراعظم شد آن‌ها را عملی کرد.

ماده دو خواستار فسخ پیمان ورسای و سن‌ژرمن بود و آخرین ماده‌ یعنی ماده ۲۵ بر ایجاد یک قدرت مرکزی نیرومند دولتی یا به عبارت دیگر ایجاد یک دولت مرکزی نیرومند تاکید می‌کرد.

این ماده مانند مواد ۱ و ۲ که طالب وحدت تمامی آلمانی‌ها در رایش سوم و فسخ پیمان‌های صلح بود، به اصرار هیتلر در برنامه گنجانده شده بود… در آن روزگار فکر تجزیه‌طلب در باواریا سخت قوت داشت و مردم آن ایالت که پیوسته با دولت مرکزی برلن در ستیز بودند، خواستار تمرکز کمتر کارها بودند نه تمرکز بیشتر امور، تا باواریا بتواند بر خود حکومت کند.

در حقیقت باواریا در زمانی که مورد بحث ماست چنین نیز بود. فرمان برلن در استان‌ها تاثیر و نفوذی بس اندک داشت.»

(ظهور و سقوط رایش سوم/ویلیام شایرر/ص۴۹و ۵۰)

بی‌ثباتی اقتصادی در آلمان

فشارهای طرف پیروز جنگ به آلمان شکست خورده بیش از پیش باعث بی‌ثباتی اقتصادی آلمان و لطمه روحی ملی‌گرایانه مردم آن شد.

 «در آوریل ۱۹۲۱ متفقین صورت غرامات جنگ را به آلمان عرضه کردند. رقم غرامات بسیار کلان یعنی ۱۳۳ میلیارد مارک طلا یا ۳۳ میلیارد دلار بود.

آلمانی‌ها می‌نالیدند که نمی‌توانند چنین پولی را بپردازند. مارک که معمولا معادل چهار دلار بود رفته رفته تنزل کرد و تا تابستان ۱۹۲۱ هفتاد و پنج مارک بهای یک دلار یافت و تا یک سال بعد قیمت هر چهارصد مارک مساوی ارزش یک دلار شد.»

(همان/ص۶۱)

این بی‌ثباتی و نحوه مدیریت آن به نحوی فاجعه‌بار بود که ابرتورم آلمان در آن روزگار را همه کتب درسی اقتصادی ذکر کرده‌اند.

 «در آن سال(۱۹۲۱) هر ۷۵ مارک ارزش یک دلار را داشت. سال بعد هر ۴۰۰ مارک و تا اوایل ۱۹۲۳ هر ۷۰۰۰ مارک برابر با یک دلار شد.

ابرتورم در آلمان و بی ارزش شدن مارک در مقابل دلار | مارک کاغذی برای بازی کودکانه

قبلا یعنی در پاییز ۱۹۲۲ دولت آلمان از متفقین درخواست کرده‌ بود که در مورد پرداخت اقساط غرامت به آن مهلت داده‌ شد.

دولت فرانسه که نخست‌وزیر آن پوآنکاره بود این تقاضا را بی‌پرده و بی‌ملاحظه رد کرد. وقتی آلمان از عهده تحویل چوب برنیامد، نخست‌وزیر سرسخت فرانسه که هنگام جنگ رئیس جمهور آن کشور بود به سربازان فرانسه فرمان داد تا ناحیه روهر را اشغال کنند.

قلب صنعتی آلمان که پس از افتادن سیلزی علیا به دست لهستان چهار پنجم محصول زغال‌سنگ و پولاد آلمان را می‌داد، از نواحی دیگر کشور جدا شد…

اختناق اقتصاد آلمان سقوط نهایی مارک را تسریع کرد. در ژانویه ۱۹۲۳ پس از اشتغال روهر ۱۸۰۰۰ مارک برابر یک دلار شد و تا اول ژوئیه این نسبت به ۱۶۰۰۰۰ و تا اول اوت به یک میلیون تنزل کرد…

1923 مارک آلمان به پایین ترین ارزش خود رسید

آیا گناه این مصیبت به گردن جمهوری دموکراتیک نبود که تسلیم دشمن شده و بار غرامت را پذیرفته‌بود؟ بدبختانه جمهوری از جهتی مسئول این وضع بود و همان سبب شد که عمرش کوتاه شود.

تورم پول فقط با متعادل کردن بودجه متوقف می‌شد و این نیز کاری بزرگ و مشکل بود. لیکن محال نبود.

مالیات کافی می‌توانست این کار را صورت دهد ولی حکومت جدید جرأت آنکه مالیات کافی بگیرد نداشت…دولت به تشویق صاحبان صنایع بزرگ و مالکان بزرگ معتمدا گذاشت که مارک سقوط کند تا دولت را از چنگ وام‌های داخلی برهاند»

(همان/۷۳)

تجزیه‌طلبی، آشوب طلبی کمونیست‌ها | راه رفتن روی اعصاب آلمان

تجزیه‌طلبی، آشوب طلبی کمونیست‌ها(از یاد نبریم علت نفرت هیتلر از یهودی‌ها فارغ از بحث نژادی در اصل بابت فرضیه یهود_بولشویک بود) در اروپا.

بعد از سقوط تزارها این تفکر وجود داشت که یهودی‌ها ایدئولوژی کمونیسم را وسیله سیطره خود بر کل دنیا کرده‌اند. هیتلر جزو افرادی بود که به مدد همین تئوری مبارزه همزمان با کمونیسم و یهودی‌ها را پیش برد. (البته در کنار کمونیسم، یهودی‌ها بابت حضور پر رنگ در بازار پولی و مالی و البته گنگ‌ها تبهکاری مورد نفرت عمومی بودند)

ظهور ناجی برای آلمان | هیتلر

در کنار بی‌ثباتی سیاسی ناشی از جنگ همه و همه باعث ایجاد شرایطی مناسب برای ظهور هیتلر بود. اما قانون اساسی جدید آلمان پس از جنگ اول جهانی چگونه قانونی بود؟

 «قانون اساسی آلمان که پس از شش ماه بحث از مجلس به در آمد و در روز ۳۱ ژوئیه ۱۹۱۹ تصویب شد و در ۳۱ اوت به امضای رئیس‌جمهور رسید، بر روی کاغذ آزادیخواهانه‌ترین و دموکراتیک‌ترین سند نوع خود که در قرن بیستم بود.

این قانون روی هم رفته کامل و آکنده از تدابیر و طرح‌های زیرکانه و قابل تحسینی بود که گردش چرخ‌های یک دموکراسی تقریبا بی‌عیب و نقص را تضمین می‌کرد.

در قانون اساسی جدید فکر اراده آلمان به وسیله هیئت دولت از انگلیس و فرانسه گرفته‌ شده‌بود و این اندیشه که مملکت باید رئیس جمهوری توانا و مورد حمایت مردم داشته‌باشد از آمریکا و این نکته که در مسائل بزرگ به آرا عمومی مراجعه شود از سوئیس اتخاذ شده‌بود.

برای آنکه از تلف شدن آرا جلوگیری شود و به اقلیت‌های کوچک حق شرکت در پارلمان اعطا گردد سیستم بسیار بسیار دقیق و پیچیده‌ای از نمایندگی نسبی و رای دادن به وسیله لیست به وجود آمده بود»

(همان/ص۶۷)

با این قانون اساسی و در آن شرایط آیا هیتلر راه به جایی برد؟ خیر

 «در انتخابات ۲۰ مه ۱۹۲۸ حزب نازی از مجموع سی و یک میلیون رایی که به صندوق‌ها ریخته شد فقط ۸۱۰۰۰۰ رای و از ۴۹۱ کرسی رایشتاگ تنها دوازده کرسی بدست آورد»

(همان/ص۱۳۴)

هیتلر به انزوا رفت اما با بحران اقتصادی بعدی ظهور کرد. رکود جهانی در ۱۹۲۹ فرصتی طلایی به او داد.

 «بحران اقتصادیی که در اواخر سال ۱۹۲۹ چون آتشی عظیم همه جهان را فراگرفت فرصتی را که آدولف هیتلر می‌جست فراهم کرد و او نیز تا آنجا که توانست از آن سود برد. او نیز مانند اکثر انقلابیون بزرگ تنها در زمان‌های مصیبت‌بار می‌توانست پیشرفت و ترقی کند»

(همان/ص۱۵۴)

اما باز با شرایط مذکور صندوق رای او را به قدرت رساند یا نفر اول شد؟ خیر!

 «آرا حزب نازی به ۶۴۰۹۶۰۰ رسیده‌بود و ۱۰۷ کرسی رایشتاگ را نصیب آن ساخته‌ بود و مقام آن را در پارلمان از نهمین و کوچکترین حزب به مقام دومین حزب بزرگ ارتقا داده‌ بود.

در جناح افراطی دیگر کمونیست‌ها نیز آرا بیشتری تحصیل کرده‌ بودند و آرائشان از ۳۲۶۵۰۰۰ در ۱۹۲۸ به ۴۵۹۲۰۰۰ رسیده‌ بود و در نتیجه شماره نمایندگان آن‌ها در رایشتاگ از ۵۴ به ۷۷ افزایش یافته‌بود.

احزاب معتدل طبقه متوسط به استثنای حزب کاتولیک میانه‌رو بیش از یک میلیون رای از دست داده‌ بودند و وضع سوسیال دموکرات‌ها نیز چنین بود»

(همان/۱۵۶)

هیتلر مانند موسیلینی | قدرتنمایی در زمانی که جامعه به آن نیاز داشت

هیتلر، همانند موسولینی گروهی ضربت ساخته‌بود که با تجزیه‌طلبان، کمونیست‌ها، تبهکاران و افرادی که با آن‌ها سر ستیز داشت می‌جنگید. به نوعی در زمان هرج‌ومرج همین گروه ثبات و امنیت را به مردم آلمان هدیه دادند و در زمانی که ارتش و نیروهای امنیتی و کشور در ناکارآمدی و بی‌ثباتی بودند این گروه توانست خود را به مردم آلمان ثابت کند.

 «در تابستان سال ۱۹۲۰ بلافاصله پس از آنکه حزب کلمات ناسیونال سوسیالیست را به نام خود افزود و حزب ناسیونال سوسیالیست کارگران آلمان یا N.S.D.A.P شد و از آن پس به همین نام شهرت یافت، هیتلر گروهی از کهنه سربازان گردن کلفت را در جوخه‌های بازوی قوی متشکل کرد و امیل موریس جنایتکار و ساعت‌ساز سابق را به ریاست همه آن‌ها منصوب نمود.

روز ۵ اکتبر ۱۹۲۱ این گروه پس از مدت کوتاهی که خود را زیر نام بخش ژیمناستیک ورزش استتار کرده‌ بود تا از سرکوبی حکومت برلن بگریزد رسما گروه حمله نامیده‌شد… این اراذل یونیفورم پوش که به حفظ نظم میتینگ‌های حزب نازی قانع و راضی نبودند، به زودی به برهم زدن اجتماعات احزاب دیگر پرداختند.

یکبار در ۱۹۲۱ هیتلر شخصا گروه حمله خود را در هجوم به اجتماعی که قرار بود یک فدرالیسم باواریایی به نام بالریشت در آن نطق کند رهبری کرد و بالریشت را کتک زد»

(همان/ص۵۱)

آیا طرفداران حزب نازی آن را دوست داشتند؟ | خیر

اما براستی هر که طرفدار حزب نازی بود آن را واقعا دوست داشت؟ خیر! پس چرا بسیاری از ثروتمندان و مقامات ارتش و احزاب راست حامی وی بودند؟!

 «ماه سپتامبر سال ۱۹۳۰ در مسیری که آلمانی‌ها را خواه و ناخواه به رایش سوم هدایت می‌کرد نقطه عطف بود.

پیروزی شگفت‌انگیز حزب نازی در انتخابات عمومی نه تنها میلیون‌ها مردم عادی را بلکه بسیاری از سرمایه‌داران بزرگ و رهبران ارتش را نیز معتقد ساخت که احتمالا در آلمان موج عظیمی به وجود آمده‌ است که آن را نمی‌توان رد کرد.

این افراد شاید از سالوسی و نامه بی حزب نازی خوششان نمی‌آمد ولی از طرف دیگر می‌دیدند که حزب مزبور احساسات دیرینه وطن‌پرستی و ناسیونالیسم آلمانی را که در ده سال اول حکومت جمهوری چنان خاموش شده‌بود برمی‌انگیزد.

حزب نازی نوید می‌داد که مردم آلمان را از کمونیسم، سوسیالیسم و تمایلات کارگری و مزخرفات دموکراسی دور کند و بالاتر از همه آتش آن در سراسر آلمان روشن شده‌بود و حزبی پیروزمند بود»

(همان/ص۱۶۰)

درآمد هیتلر از صندوق رای | هیچ

با وجود شرایط قبل و در دهه سی قرن بیست میلادی هیتلر و حزبش از صندوق رای چیزی بدست آوردند؟ خیر!

نتیجه دور اول انتخابات ۱۳ مارس سال ۱۹۳۲

هیندنبورگ ۱۹ میلیون و هیتلر ۱۲ میلیون رای آورد.

(همان/ص۱۷۹)

در انتخابات دوم هیندنبورگ ۲۰ میلیون و هیتلر ۱۴ میلیون رای آورد. (همان/ص۱۸۰)

آیا هیتلر توانست اکثریت جامعه را به سمت خود جلب و رای اکثریت را کسب کند؟ خیر

 «ناسیونال سوسیالیست‌ها در اوج قدرت ملی خود یعنی در ژوئیه ۱۹۳۲ تنها ۳۷% آرا را به دست آوردند لیکن ۶۳% دیگر مردم آلمان که مخالفت خود را با هیتلر ابراز کردند بیش از آن پراکنده و کوته‌بین بودند که علیه خطر مشترک متحد شوند»

(همان/ص۲۰۸)

عوامل روی کار آمدن هیتلر و موسیلنی | کمونیسم، تجزیه طلبی، بی‌ثباتی اقتصادی

پس هیتلر نیز همانند موسولینی نه از صندوق رای بلکه از بی‌ثباتی برای کسب قدرت استفاده کرد و سه عنصر کمونیسم، تجزیه‌طلبی و بی‌ثباتی اقتصادی بانی قدرت‌گیری این افراد بود.

هیتلرو موسیلینی با دموکراسی به حکومت نرسیدند

اما هم موسولینی و هم هیتلر بعد از به دست گرفتن قدرت با هزار نیرنگ و زورگویی و تقلب، درهای دموکراسی را پشت سر خود بستند و انتخابات را نمایشی کرده و با بستن رسانه‌ها و کنترل معاش مردم و ایجاد فضای معاش بهتر در ازای اطاعت و فداکاری برای حکومت توانستند قدرت را حفظ کنند.

این حکومت‌ها از دموکراسی بیزار بوده و البته هستند.

مورد دیگر در خاورمیانه | اسلام‌گراها و داعش

جالب است به این نیز اشاره کنیم اسلام‌گراها نیز در قرن بیست و یکم از همین تاکتیک هرج‌ومرج جهت کسب قدرت استفاده کردند و با وجود این که مردم خاورمیانه دل خوشی از آنها نداشتند با دلایل مشابه مردم آلمان و ایتالیا تن به این حکومت‌ها دادند

 «اقتدار دولت مرکزی عراق(بعد از سقوط صدام و خصوصا بعد از ناکارآمدی دولت‌های شیعه در رفع بحران‌های اقتصادی و گسترش قبیله‌گرایی و آغاز بهار عربی) در بسیاری از شهرها در مناطق سنی‌نشین این کشور، بسیار ضعیف بود.

دولت مرکزی قادر به برقراری امنیت نبود.

انحلال ارتش عراق پس از سقوط صدام و ضعیف شدن ارتش سوریه پس از وقوع جنبش اعتراضی موجب شده‌ بود که مناطق گسترده‌ای از دو کشور از حاکمیت قانون خارج شوند.

نوبت گروه‌های جهادی بود که از این شرایط برای دستیابی به اهداف خود بهره‌گیری کنند. همان‌طور که افغانی‌ها در دهه‌ی نود در جنگ داخلی از امنیتی که توسط طالبان حکمفرما شده‌بود استقبال کرده بودند، ساکنان مناطق سنی‌نشین در عراق نیز حاکمیت داعش را پذیرا شدند» 

روی کار آمدن داعش همچون نازیسم و فاشیسم

(تولد اهریمن/عبدالباری عطوان/ص۲۲۶)

تفسیر نادرست دکترغنی‌نژاد| روسو مقصر حکومت هیتلر و موسیلنی

دکتر غنی‌نژاد علاوه بر صندوق رای، روسو بیچاره را نیز مقصر روی کار آمدن موسولینی و هیتلر می‌داند.

ژان ژاک روسو فیلسوف، سیاست‌دان، شاعر | نقش مهمی در پیروزی انقلاب کبیر فرانسه داشته است

مفهوم دموکراسی را درک کنیم

 «به نظر می‌رسد که این مشکل عمدتا ریشه در درک نادرست از مفهوم دموکراسی به عنوان شیوه مدرن و مطلوب رژیم حکومتی دارد. به طور کلی دو مفهوم از دموکراسی وجود دارد.

آیا درک درستی از دموکراسی داریم؟

دموکراسی مدرن

دموکراسی به معنای مدرن کلمه، ابتدا به صورت مجالس نمایندگی یا به اصطلاح پارلمان، در جوامع غربی پدیدار شد و کارکرد آن عبارت بود از نظارت، کنترل و نهایتا محدود کردن قدرت سیاسی حاکم و وارد کردن آن به رعایت برخی قواعد رفتاری و قراردادها.

دموکراسی به مفهوم حکومت مردمی | کژفهمی پرخطر

اما به موازات این درک از دموکراسی، تصور دیگری از حکومت دموکراتیک(مردمی) شکل گرفت که هدف نهایی آن صرفا حاکمیت مردم بود.

این تصور از حکومت که با انقلاب کبیر فرانسه قدرت و نفوذ بی‌سابقه‌ای در اندیشه سیاسی غربی پیدا کرد، با معنای اولیه دموکراسی که هدف نهایی آن محدود کردن قدرت حاکم بود تفاوت اساسی دارد. این موضوع مهم اغلب مورد غفلت واقع می‌شود.

دموکراسی بدون محدودیت | شدیدترین حکومت‌های استبدادی

اگر دموکراسی صرفا حاکمیت مردم تلقی شود بدون اینکه موضوع محدود کردن آن مطرح گردد، در واقع نوعی نظام سیاسی نامحدود(مطلقه) مورد تایید قرار گرفته‌ است که عملا می‌تواند همه آزادی‌های فردی شهروندان را با تمسک به اراده مردمی نابود کند و استبدادی از نوع جدید(نظام توتالیتر) برقرار سازد که به مراتب قوی‌تر و شدیدتر از حکومت‌های استبدادی کهن است.

سده بیستم میلادی شاهد شکل‌گیری حکومت‌هایی از این نوع به اشکال گوناگون کمونیسم، ناسیونال‌سوسیالیسم، فاشیسم و به اصطلاح دموکراسی توده‌ای بود.

این بدفهمی درباره دموکراسی از آنجا آغاز ناشی شده که برخی متفکران سیاسی مدرن، از جمله مهم‌ترین آن‌ها ژان‌ژاک‌روسو، حاکمیت مردمی را ممکن و مطلوب تلقی کردند.

روسو دموکراسی را حاکمیت مطلق اراده مردمی می‌داند و استقرار چنین حاکمیتی را با قرارداد اجتماعی میان انسان‌های آزاد، امکان‌پذیر تلقی می‌کند. از نظر وی، حکومت دموکراتیک زمانی به وجود می‌آید که آحاد مردم با یک قرارداد اجتماعی میان خود، همه حقوق و آزادی‌هایشان را به کل برتری به نام اراده عمومی واگذار می‌کنند و به این ترتیب همگی عضوی از یک هیئت یا کل غیرقابل تقسیم می‌شوند»

(آزادسازی و عملکرد اقتصادی/موسی غنی‌نژاد/ص۶۱و۶۲)

منظور دکتر غنی‌نژاد دمکوراسی یا اشراف‌سالاری؟

آنچه دکتر غنی‌نژاد می‌گوید نه دموکراسی واقعی بلکه اشراف‌سالاری است.

تفکری که دقیقا استدلال سقراط که مخالف دموکراسی بود و تحت تاثیر اسپارت، یعنی دشمن آتن آن را مطرح کرده بود. اسپارت همان جایی است که ریشه و الهام‌بخش فاشیسم و نازیسم است.

ابتدا سری به سقراط می‌زنیم. او نیز عین حرف دکتر غنی‌نژاد را می‌زند.

 «سقراط می‌گفت: پادشاه و فرمانروا نه کسانی هستند که عصای سلطنت بدست می‌گیرند و نه آنان که از طرف مردم بدان مقام انتخاب شده یا آن مقام را به حکم قرعه یا به زور و حیله و تدلیس بدست آورده‌اند، بلکه فقط کسانی را به درستی می‌توان شاه یا فرمانروا خواند که می‌دانند چگونه باید فرمانروایی کرد.

پس از آنکه شنونده تصدیق کرد که وظیفه‌ی فرمانروا این است که فرمان بدهد و زیردستان به هر حال باید از فرمانش اطاعت کنند، سقراط می‌گفت:

در یک کشتی فقط کسی فرمان می‌دهد که دانش ناخدای دارد و صاحب کشتی و همه کشتی‌نشینان فرمان از او می‌برند و همچنین است در مورد بیماری، بیمار به حکم پزشک گردن نهد، و همچنین است در مورد ورزش.

در همه این موارد کسی که خود را دانشمند و صاحب‌نظر بداند موافق رای خود عمل می‌کند وگرنه فرمان صاحب‌نظران را می‌پذیرد و اگر صاحب‌نظر حضور نداشته‌باشد کس به دنبال او می‌فرستد و از هر دستوری که بدهد پیروی می‌کند»

(خاطرات سقراطی/کسنوفون/ص۱۳۶)

اشراف‌سالاری قوی‌ترین نوع استبداد

دقیقا همین استدلال را افلاطون در کتاب جمهوری به کار بست و مدینه فاضله یا همان آرمانشهر خود را شرح داد. و این استدلال بانی استبدادی‌ترین فرم حکومت تاریخ است و در همان یونان باستان این را متفکرانی فهمیده و گوشزد کردند که قانون اشراف به نوعی استبداد است و به حکم اجبار.

داستان آلکیبیادس و پریکلس | فرق قانون مردمی با زور

 «می‌گویند آلکیبیادس هنگامی که هنوز بیست ساله نشده‌ بود روزی از سرپرست خود پریکلس که زمام دولت را بدست داشت، پرسید: پریکلس، میل داری به من بیاموزی که قانون چیست؟

پریکلس گفت: البته که میل دارم.

آلکیبیادس گفت:پس خواهش دارم این مسئله را برای من روشن کنی. وقتی که می‌شنوم بعضی کسان را به سبب وفاداری به قانون می‌ستایند، می‌اندیشم که اگر آن کسان نمی‌دانستند که قانون چیست درخور آن ستایش نبودند.

پریکلس گفت: آلکیبیادس، نکته‌ای که پرسیدی دشوار نیست. هرگاه شهروندان در یک جا گرد آیند و پس از بحث و بررسی به اکثریت آرا دستورهایی بنویسند و به موجب آن دستورها معین کنند که چه باید کرد و چه نباید کرد، آن دستور نوشته را قانون می‌نامند.

آلکیبیادس گفت:آیا قانون را برای آن وضع می‌کنند که مردمان کار خوب بکنند نه کار بد؟

پریکلس گفت: البته برای آنکه کار خوب بکنند.

آلکیبیادس گفت: ولی اگر در کشوری که حکومت اشرافی برقرار است و به جای شهروندان چند تنی گرد هم آیند و بنویسند که چه باید کرد و چه نباید کرد، آن نوشته را چه باید نامید؟

پریکلس گفت: هر دستوری که زمامداران جامعه پس از مشورت با یکدیگر بنویسند قانون است.

آلکیبیادس گفت: ولی اگر زمام جامعه به دست فرمانروایی مستبد باشد و او فرمانی بنویسد و معین کند که مردم چه باید بکنند، آن نوشته نیز قانون است؟

پریکلس گفت:دستوری هم که فرمانروای مستبد بنویسد قانون است.

آلکیبیادس گفت: پریکلس، اکنون بگو که زور و بی‌قانونی چیست؟ مگر بی‌قانونی آن نیست که قوی به جای آنکه ضعیفان را به درستی دستورهای خود معتقد سازد، بزور و عنف آنان را مجبور کند که موافق خواسته‌اش عمل کنند؟

پریکلس گفت: چنین می‌نماید.

آلکیبیادس گفت: پس اگر حکمرانی مستبد شهروندان را با خود همداستان نسازد، بلکه با تکیه به زور و قدرت خویش به آنان دستور دهد که چنین یا چنان کنند، رفتارش بی‌قانونی نیست؟

پریکلس گفت: چنین می‌نماید که حق با توست و درست نبود که گفتم دستوری که حکمران مستبد بدون اقناع دیگران بنویسد قانون است.

آلکیبیادس گفت: دستورهایی را که در حکومت اشرافی چند تنی می‌نویسند، بی‌آنکه مردم را با خود همداستان کرده‌باشند، چه باید بنامیم؟ قانون یا زور و بی‌قانونی؟

پریکلس گفت:چنین می‌نماید که هرکس دیگری را مجبور به کاری بکند، خواه اجبار به وسیله دستور نوشته‌ باشد یا نه؛ با زور رفتار کرده‌است نه از روی قانون.»

(خاطرات سقراطی/کسنوفون/ص۱۹، ۲۰و۲۱)

منظور روسو از دموکراسی دقیقا چه بوده؟

اما برگردیم به روسو. ابتدا باید بگوییم روسو معتقد نیست حکومتی ایده‌آل، جهانی و فناناپذیر را تشریح کرده! و می‌داند هر چیز انسانی یک روزی تمام شدنی است.

 «مرگ سرنوشت طبیعی و اجتناب‌ناپذیر حتی بهترین حکومت‌هاست. وقتی اسپارت و روم نابود می‌شوند، دیگر چه دولتی می‌تواند در جهان انتظار عمر جاویدان را داشته‌ باشد.

اگر می‌خواهیم نهادی باثبات ایجاد کنیم نباید در فکر این باشیم که ابدی باشد. برای آنکه موفق شویم نباید در جست‌وجوی ناممکن باشیم، نباید توقع داشته‌باشیم کار انسانی از استحکام برخوردار باشد که امور انسانی نمی‌تواند واجد آن باشد»

(قرارداد اجتماعی/کتاب سوم/فصل۱۱)

از طرفی معتقد است هر حکومتی به درد هر ملتی نمی‌خورد. به نوعی روسو در این بخش از کتابش به نقش اقتصاد و محیط زیست در نوع حکومت مورد نیاز مردم اشاره دارد.

 «نظر به این که آزادی میوه‌ای نیست که در هر آب و هوایی پرورش یابد به همین جهت در دسترس همه ملت‌ها نیست.»

(قرارداد اجتماعی/کتاب سوم/فصل ۸)

روسو انواع حکومت را شرح می‌دهد. و آن را به سه بخش پادشاهی، اشراف‌سالاری و دموکراسی تقسیم می‌کند. و آنچه دکتر غنی‌نژاد دموکراسی واقعی می‌داند، همان اشراف‌سالاری است.

 «هیئت حاکمه می‌تواند حکومت را به تمام ملت یا به بزرگ‌ترین بخش آن بسپارد، به طوری که تعداد شهروندان کارگزار بیش‌تر از شهروندان عادی باشد. این نوع حکومت دموکراسی نام داده‌اند.

یا حکومت به دست عده‌ی کوچک معینی سپرده شود، به نحوی که تعداد شهروندان عادی به مراتب بیش‌تر باشد، به این نوع حکومت اشرافی نام داده‌اند.

یا بالاخره هیئت حاکمه می‌تواند حکومت را به دست یک نفر، یک فرمانروا که بقیه قدرت خود را از او می‌گیرند بسپارد. این نوع سوم را معمولا حکومت فردی یا حکومت پادشاهی می‌نامند… اگر در کشورهای مختلف شمار کارگزاران بلندپایه باید با شمار شهروندان نسبت معکوس داشته‌باشد، نتیجه گرفته‌می‌شود که حکومت دموکراتیک مناسب کشورهای کوچک، اشرافی مناسب کشورهای متوسط و سلطنتی مناسب کشورهای بزرگ است»

(قرارداد اجتماعی/کتاب سوم/فصل سوم)

روسو این حرف‌ها را از خودش درنیاورده و مبتکر آن نبوده. آنچه روسو درباره دموکراسی و حکومت قانون گفته پیشتر در یونان و روم بشر تجربه کرده. بسیاری که نظریات وی را نقد می‌کنند در اصل آتن و رم را نقد می‌کنند!

 «نظر به این‌که هیئت حاکمه به غیر از قوه مقننه نیروی دیگری برای بقای خود ندارد، فقط طبق قوانین اقدام می‌کند؛ و چون قوانین اعمال رسمی اراده‌ی عمومی است، هیئت حاکمه وقتی می‌تواند اقدام کند که ملت اجتماع کرده‌باشد.

می‌گویند ملت اجتماع کرده! چه پندار باطلی! امروز این امر ممکن است پندار باطلی به نظر آید اما در دوهزار سال قبل چنین نبوده‌است: آیا طبیعت انسان‌ها تغییر کرده‌است؟…

من از جمهوری‌های یونان باستان سخن به میان نخواهم‌آورد، اما جمهوری روم به عقیده‌ی من حکومت باشکوهی بود و شهر روم نیز شهر با عظمتی بود. آخرین سرشماری نشان داد چهارصدهزار شهروند مسلح در روم و در سراسر امپراتوری رومی چهار میلیون شهروند، بی‌محاسبه‌ی اتباع عادی، بیگانگان، زن‌ها، بچه‌ها و بردگان، زندگی می‌کردند»

(قرارداد اجتماعی/کتاب سوم/فصل ۱۲)

پیش‌بینی روسو ار نازیسم و فاشیسم

روسو آنچه را که در نازیسم و فاشیسم رخ داد را گوشزد کرده‌ بود و علتش را هم شرح داده. حکومت‌های در حال سقوط و البته بی‌ثباتی فزاینده عامل این امر است.

دموکراسی مدنظر روسو با فاشیسم و نازیسم کاملا متفاوت است

 «وقتی که حکومت کشور را بر طبق قوانین اداره نکند و قدرت هیئت حاکمه را غصب کند. در این فرض، تغییری اساسی صورت می‌گیرد؛ بدین معنا که نه قلمرو اقتدار حکومت بلکه قلمرو اقتدار هیئت اجتماعی تنگ می‌شود،

مقصودم این است که هیئت اجتماعی بزرگ منحل می‌شود و هیئت اجتماعی کوچک‌تری در داخل اولی شکل می‌گیرد که اعضای آن فقط اعضای حکومت‌اند؛

در این حالت، حکومت نسبت به ملت بیگانه می‌شود و در صورت ارباب ستمگر و خودکامه‌ای درمی‌آید. بدین ترتیب همین که حکومت حق حاکمیت را غصب کند، پیمان اجتماعی ملغی می‌شود و تمام شهروندان عادی که آزادی طبیعی خود را دوباره به دست می‌آورند، نه به حکم وظیفه بلکه به زور،

ناگزیر به اطاعت از حکومت می‌شوند. همین حالت وقتی اعضای حکومت قدرتی را که می‌بایستی به صورت هیئت اعمال کنند جدا جدا غصب می‌کنند پیش می‌آید؛ امری که قانون‌شکنی کوچکی نیست و هرج‌ومرج بزرگی ایجاد می‌کند.»

(قرارداد اجتماعی/کتاب سوم/فصل۱۰)

روسو در ادامه نیز می‌گوید که اگر یک بار انتخابات آزاد برگزار شود و سپس درهای دموکراسی بسته شود، آنچه او می‌گوید و مدنظر دارد نیست

 «کافی نیست که ملت فقط یکبار اجتماع نماید و برای همیشه مشکلات دولت را معین کند و قوانینی که آن تشکیلات را مشخص می‌کند، تصویب نماید.

کافی نیست که یک حکومت دائمی ایجاد کند و فقط یک دفعه اعضای حکومت را انتخاب نماید.

علاوه بر مجامعه فوق‌العاده، که تشکیل آن در موارد غیر منتظره لازم می‌شود باید اجتماع ملت در تاریخ‌های معین صورت بگیرد بدون آنکه هیچ عاملی بتواند تشکیل آن‌را موقوف سازد یا به تاخیر اندازد»

(قرارداد اجتماعی/کتاب سوم/فصل سیزده)

خروج از نسخه موبایل