ریشه و علت تحولات عالم چه امور طبیعت چه انسانی چه فردی و چه اجتماعی چیست؟ بسیاری از فیلسوفان بنیان متافیزیک خود را برپایه قدرت و اراده نهادند و به واسطه آن جهان را تحلیل و پدیدهها را بررسی کردهاند. بر این مبنا در مقاله «غایت شاهان» تحلیلی از سیاست و بنیان تاریخ ارائه دادم و این مقاله به نحوی ادامه همان مطلب است.
غایت شاهان | بخش اول
غایت شاهان | بخش دومدر این مقالات بخوانید چه انگیزههایی پایههای حکمرانی را تقویت میکند و تحت چه شرایطی مردم حاضرند برای حکومت خود در بدترین شرایط هم فداکاری کنند.
دورنمای اقتصاد | بررسی مسائل اجتماعی به صورت ریشهای
برای آغاز کار شاید بتوان یکی از ریشهها و مبدا این نوع تحلیل را نقد شوپنهاور بر کانت دانست.
کانت فهم نومن را برای بشر غیر ممکن دانست:
(شوپنهاور/جولیان یانگ/ص۲۸)
«اگر جهان مکانی زمانی ایدهای باشد، یعنی برساخته صرف ذهن خودمان باشد، آنگاه واقعیت یعنی واقعیت واقعی، چگونه چیزی است؟ پاسخ ناامیدکننده کانت این است که به چنین پرسشی هرگز نمیتوان پاسخی داد. برای آنکه بتوانیم واقعیت را آنگونه که در خودش است بشناسیم باید دارای قوهای باشیم که کانت آن را قوه شهود عقلانی مینامد. در آن صورت ما میتوانستیم قادر به مواجهه مستقیم با شی فی نفسه باشیم، مواجهه که فعالیت جهانسازی و حکایتگری ذهن را کنار بزند. کانت میگوید شهود عقلانی چیزی است که ما، یعنی نوع بشر راهی بدان نداریم. تنها خدا شهود عقلانی دارد»
شوپنهاور درین جا که کانت متوقف میشود به حرکت ادامه میدهد و میگوید:
(همان/ص۳۵)
«آن طور که در یادداشتی به سال ۱۸۱۵ مینویسد، فکر میکرد که به این کشف انقلابی دست پیدا کرده که اراده همان شی فی نفسه کانت است»
قدرت بهتر است یا ثروت؟
انگار از اینجا بود که دریچهای نو به روی فلسفه گشوده شد. نیچه نیز نظری مشابه شوپنهاور دارد و اراده معطوف به قدرت را نوشت. راسل نیز به نحوی این نگرش را دنبال کرد و در کتاب قدرت این نگرش را ادامه داد:
«اقتصاددانان مکتب قدیم و کارل مارکس که در این خصوص با آنها موافق بود، گمان میکردند که در علوم اجتماعی سودجویی اقتصادی را میتوان انگیزه اساسی انگاشت و اشتباه میکردند. میل به انواع کالاها، جدا از قدرت و شکوه، محدود است و با مختصری کاردانی میتوان آن را ارضا کرد. هوسهایی که واقعا گران تمام میشوند آنهایی نیستند که از عشق به آسایش مادی ناشی میشوند، مجلس شورایی که به زور فساد و ارتشا مطیع شده باشد، یا یک گالری شخصی از آثار نقاشان بزرگ قدیم که کارشناسان آن را دستچین کرده باشند، چیزهایی هستند که مردمان برای خاطر قدرت و شکوه در طلب آنها برمیآیند، نه به عنوان جای راحتی که در آن بتوان نشست.همین که مختصر آسایشی فراهم شد، هم افراد و هم اجتماعات بیشتر در جستوجوی قدرت برمیآیند تا ثروت: ممکن است ثروت را همچون وسیلهای برای دستیافتن به قدرت طلب کنند، یا ممکن است برای افزایش قدرت از افزایش ثروت دست بردارند ولی در مورد اول نیز مانند مورد دوم انگیزه اساسی انگیزه اقتصادی نیست. این اشتباه که در اقتصاد رسمی و اقتصاد مارکسیستی دیده میشود تنها جنبه نظری ندارد، بلکه اهمیت علمی آن بسیار زیاد است و باعث شده است که پارهای از رویدادهای بسیار مهم دوران اخیر به غلط تعبیر شوند. فقط با شناسایی این نکته که عشق به قدرت باعث فعالیتهای مهم اجتماعی است میتوان تاریخ را چه مربوط به زمان باستان و چه مربوط به عصر جدید به درستی تعبیر کرد»
(قدرت/برتراند راسل/ص۲۸)

این نگرش باعث شد اکنون در جهانی زیست کنیم که عموم نویسندگان و تحلیلگران اقتصادی، سیاسی و اجتماعی قدرت را محور تحلیلهای خود قرار میدهند.
قدرت بدون بستر | پوچی و پوچگرایی!
فارغ از نظر این فیلسوفان انگار داستان باید ادامه داشته باشد و تا اینجای کار همه این توصیفات قدرت محور بیمعنا هستند و نوعی یک بنبست در درونشان وجود دارد یا به تعبیری یک نوع پوچی. قدرت یا اراده به خودی خود معنا ندارد و چیز دیگری به آن معنا میدهد یعنی قدرت در یک بستری معنا پیدا میکند و به تنهایی قابل فهم نیست. برای درک این گفته سری به عهد عتیق میزنیم.
«در جامعه بن داود که در اورشلیم پادشاه بود:
- باطل اباطیل، جامعه میگوید، باطل اباطیـل، همه چیـز باطل است.
- انسان را از تمامی مشقّتش که زیر آسمان میکشد چه منفعت است؟
- یک طبقه میروند و طبقه دیگر میآیند و زمین تا به ابـد پایـدار میمانـد.
- آفتـاب طلوع میکند و آفتاب غروب میکند و به جایی که از آن طلوع نمود میشتابد.
- باد بطرف جنوب میرود و بطرف شمال دور میزند؛ دورزنان دورزنان مـیرود و بـاد به مدارهـای خـود برمـیگردد.
- جمیـع نهرهـا به دریـا جـاری میشـود اما دریا پر نمیگردد؛ به مکانی که نهرها از آن جاری شد به همان جا باز برمیگردد.
- همه چیزها پـر از خستگـی اسـت که انسـان آن را بیـان نتوانـد کـرد. چشـم از دیـدن سیـر نمیشـود و گـوش از شنیدن مملو نمیگردد.
- آنچه بوده است همان است که خواهد بود، و آنچه شده است همان است که خواهد شد و زیـر آفتاب هیـچ چیـز تـازه نیست.
- آیا چیـزی هست که دربارهاش گفته شـود ببیـن این تازه است؟ در دهرهایی که قبـل از مـا بـود آن چیز قدیم بود.
- ذکری از پیشینیان نیست، و از آیندگان نیـز که خواهند آمد، نزد آنانی که بعد از ایشان خواهند آمد، ذکری نخواهد بود.»
(عهد عتیق/بخش جامعه)
مفهوم پوچگرایی
برای تعریف پوچگرایی بهترین توضیح همین بخش (موارد فوق) از عهد عتیق است. در این دیدگاه، نه عالم و نه بشر به سمت خاصی حرکت نمیکنند، هدفی وجود ندارد و رقابتی در کار نیست.

زندگی بشر یک ریتم تکرار، همانند طبیعت است با گهگاهی حوادث خارج از کنترل بشر. این نگاه افسرده و پوچ به عالم به خوبی گفته ما را تایید میکند. قدرت در چنین دیدگاهی بیمعناست. در جهان پوچ قدرت قادر به توضیح چیزی نیست مگر شرح حرکت و تغییر بی هدف عالم یعنی نوعی هرج و مرج و عدم پیشبینی!
در این ساختار نه تکامل داروین نه به وجود آمدن حیات و نه حتی رقابت اقتصادی و سیاسی انسانها قابل تعریف نیست!
قدرت چگونه معنا پیدا میکند؟
پس چه چیزی به قدرت معنا میدهد؟ پاسخ شاید کمی تعجب برانگیز باشد پس ابتدا لازم است چند مثال سیاسی و اقتصادی بزنیم. به این گفته هیلاری کلینتون درباره ولادیمیر پوتین توجه کنید. محور حرفها در سیاست میبایست قدرت باشد اما انگار قدرت سیاسی را در بستر یک چیز دیگری به آن معنا میبخشند:
(انتخابهای سخت/هیلاری کلینتون/ص۲۰۱)
«پوتین از جمله سیاستمدارانی بود که تنها به بازی برد باخت فکر میکرد. یعنی اگر قرار بود کسی برنده شود، باید در آنسو بازندهای وجود داشته باشد. این مفهومی قدیمی اما خطرناک بود»
قدرت نیاز به بازی دارد
کلینتون حرفی را میزند که عموم سیاستمداران به آن باور داشته و دربارهاش حرف میزنند. کلیدواژه ما از این گفته واژه «بازی» است. به متن زیر که شرح مفهومی که کلینتون به کار برده است توجه کنید:
(مبانی سیاست/استیون دی. تنسی و نایجل جکسون/ص۲۵)
«اختلاف دیگر این تعاریف [از قدرت] را بین آن چیزی میبینیم که به عنوان نظریههای بازی با حاصل جمع جبری صفر و بازی با حاصل جمع جبری غیر صفر در سیاست قلمداد شدهاند. این دانش واژهها ریشه در نظریه ریاضی بازیها دارند. بازی با حاصل جمع جبری صفر نوع معمول بازی است، مثل بازی شطرنج که در آن تنها یک بازیکن برنده میشود و بنا به تعریف بازیکن یا بازیکنان دیگر بازنده هستند. مقدار ثابتی از بردها وجود دارد و این به این معناست که بردهای یک طرف بنا به تعریف، همان باختهای طرف دیگر است. آشکار است که بسیاری از سیاستمداران و دانشمندان سیاست چنین نگرشی به سیاست دارند»

چه در نوشته سیاستمداران و چه در متون آموزش سیاسی با عبارت «بازی» زیاد برخورد داریم. آیا این کلمه اتفاقی و ناگهانی به کار رفته و مقصودی پشتش نبوده؟ شاید؛ اما بسیار مواقع حقایق بدون آگاهی ما مدام در کنار ما هستند و ما به آنها بیتوجهیم!
بازی و اقتصاد!
آیا مفهوم بازی محدود به همین جا یعنی زمین سیاست است؟ قطعا خیر. به متن اقتصادی زیر توجه کنید.
(دانشگاه تا بازار/میلر، بنجامین و نورث/ص۶۷)
«اگر شما نتوانید به سادگی تجارتی را راه بیاندازید و آن قراردادهای کاری را که مایل هستید ببندید، به احتمال زیاد این قراردادها را نمیبندد و بنابراین بسیاری از کالاها و خدمات تولید نمیشود و چون شما نمیدانید قواعد بازی در ده سال بعد یا حتی یک سال بعد چگونه خواهد بود، نمیتوانید برای آینده برنامهریزی کنید و بنابراین به احتمال زیاد سرمایهگذاریهایی که پس از چندسال نتیجه خواهند داد را اجرا نخواهید کرد»
انگار بستری که اراده یا قدرت در آن از پوچی خارج میشود بازی است. بستری که قدرت برای خروج از پوچی و معنایابی نیاز داشت همان بازی است اما سوالی دیگر ایجاد میشود.
بازی چیست؟ | مفهوم فلسفی بازی
بازی چیست؟! یکی از سختترین سوالات فلسفی شاید یافتن پاسخ این پرسش باشد. اما اگر بتوان پاسخ این پرسش را یافت شاید امکان این محیا شود تا پاسخ هر سوالی مربوط به هستی بشر را بازتعریف کرد و به نوعی تعریف «بازی» شاهکلید تعریف غایت حیات بشریت است! اما خب بسیاری درین راه زحمات زیادی کشیدند و به نتایج چندان مطلوبی نرسیدند:
(چیستی هنر/نایجل واربرتون/ص۸۱)
«بازی را دستکم [بر اساس نظر ویتگنشتاین] برحسب شرط لازم و شرط کافی، نمیتوان تعریف کرد. دلیلش به قول ویتگنشتاین، این است که هیچ رشته واحدی نیست که در تمام طول طناب کشیده شده باشد. این بخشی از حمله گسترده ویتگنشتاین به دیدگاهیست که بر طبق آن هر مفهومی باید یک ویژگی ذاتی داشته باشد که در همه چیزهایی که زیرمجموعه آن مفهوم هستند به طور مشترک وجود داشته باشد. به اعتقاد او، چنین دیدگاهی به نوعی اشتیاق به کلیت بنا شده که نابجاست و باعث میشود به توضیحاتی که به جای تعمیم بخشیدن از دامنهای از مثالها استفاده میکند، به دیده تحقیر بنگریم. از نظر ویتگنشتاین، مفاهیم شباهت خانوادگی از جمله بازی (یا در واقع زبان) را میتوان به خوبی با ارائه مثال توضیح داد. اساسا هیچ تعریف کلیای که برحسب شرط لازم و کافی بیان شده باشد نمیتواند آنها را مقید کند»
آیا زندگی یک بازی است؟
آیا نمیتوان تعریفی برای بازی ارائه داد؟ در ظاهر خیر. چرا؟ چون انگار یک نگرانی و ترسی پشت ذهن ویتگنشتاین و هر متفکری برای تعریف بازی بوده و آن اینکه نکند زندگی به مجموعهای از بازیها تقلیل پیدا کند؟ نکند در تعریف بازی آن قدر پیش برویم که چیزی خارج از دایره آن باقی نماند! زیرا مرز مشخصی بین مفهوم بازی و هدف وجود ندارد! انگار هر جا قانون و هدف و رقابت هست بازی در جریان است البته در حالتی که قدرت در میان این اجزا در حرکت باشد.
اما اگر دایره بازیها وسعتش تا تمام مفهوم زیستن گسترش پیدا کند و فرآیند چرخه حیات حتی موجودات زنده هم به بازی برای بقا تعبیر شود چه؟ یعنی تعریف بازی بشود «زیستن»! کمی عذابآور است که زیستن و زندگانی را به بازی بگیریم و بازی تعریف کنیم اما آن وقت دیگر مفهوم بازی معنایش را مییابد.

اگر زندگی جمع و حاصل مجموعهای از بازیهایی است که بر هم اثر میگذارند آیا خود زندگی هم یک بازی است؟ مامفورد شاید بتواند ما را یاری دهد:
(متافیزیک/استیون مامفورد/ص۶۲و۶۳)
«آیا کل چیزی بیش از مجموع اجزایش است؟… نمونههای بسیاری میتوان یافت که در آنها کل چیزی بیش از مجموع اجزا به نظر نمیرسد. برای مثال تودهای سنگ را در نظر بگیرید…در این صورت به نظر نمیرسد که این کل چیزی بیش از انباشت یکصد سنگ منفرد باشد. اما حتی در اینجا هم میتوان خاصیتهایی برای کل برشمرد که بر اجزا صدق نکند(در ادامه صرفا اندازه و ارتفاع را تنها ویژگی تفاوت جز از کل میداند)… باز موبایل را در نظر بگیرید. موبایل نیز ویژگیهایی مانند توده سنگ دارد. برای مثال طولش وابسته به چیدمان اجزایش است. اما بعضی از خواص آن را آسان نمیتوان توضیح داد. موبایل تواناییهایی دارد که توضیحش بسیار دشوار است. میتواند پیامهای صوتی را ارسال و دریافت کند تا مکالمه… به نظر میرسد که این تواناییها با بحث طول فرق دارد. در این جا کل خاصیتی دارد که پیشتر در اجزا وجود نداشتهاست.»
زندگی جمعی از بازیها است!
پس میتوان گفت اگر کل زندگی و زیستن که جمعی از بازیها است هر جز آن ویژگی کل را نداشته باشد پس زندگی به طور کل، جمعی از بازیها است اما خودش یک بازی نیست؛ اما شاید کل زندگی دارای ویژگی هر جز یعنی هر یک از بازیها باشد! این را میگذاریم به انتخاب شخص خواننده.
سوال دیگر این است که اگر زندگی جمعی از بازیهاست چطور میتوان به طور ارادی از بازی خارج شد؟ مرگ پایان غیر ارادی بازی است. اما حالت ارادی آن دو مدل است یک حالت خروج روحی و حالت دوم که معمولا مقدمه آن حالت روحی است خروج ارادی فیزیکی یا همان خودکشی است.
افسرده کسی است که نه میخواهد بازی کند و نه میخواهد از زمین بازی خارج شود یا فعلا تصمیم قطعی نگرفته. خودکشی مرحله بعد از افسردگی است زمانی که فرد میخواهد از زمین بازی هم خارج شود.
دین علاوه بر قانون و هدف بسیاری از بازیها، فرار از ترس مرگ به آرامش حیات و ایجاد و مشوق ادامه بازی است، خودکشی فرار از یأس زیستن و عدم تمایل به بازی اجباری به سوی آرامش پس از مرگ و خروج از بازی است (هر که پیرو مکتب خودکشی بوده شاید بتوان گفت معتقد به آرامش پس از مرگ است و این با ادامه حیات پس از مرگ متفاوت است) و در اولی از مرگ به حیات پناه میبریم و در دومی از حیات به مرگ. آنهایی که خودکشی کردهاند همگی عضو یک مکتب بزرگ به وسعت تاریخ بودهاند و ثبات روش و نوع نگرششان دست نخوردهترین مکتبها بوده.
خودکشی یک مکتب فکری است
خودکشی نه یک عمل روانپریشانه و از سر یأس بلکه یک مکتب فکری با نگرش ثابت است! چیزی که هیچ مکتبی دارای آن نبوده است. هر مکتبی به ما نوع نگرشی به عالم میدهد و سپس حیات و رفتار ما را کنترل و توجیه میکند. خودکشی یک مکتب است که نگرشی به ما از دنیا ارائه میکند و در عمل یک عمل انجام میدهیم و همین عدم استمرار، آن را از حالت یک مکتب در حرکت، درون ذهن ما درآورده.
خودکشی تنها مکتب در برابر تمام ادیان است و حتی خداناباوری و خداناباوران هم در برابر دین نیستند! بلکه مجموعهای در کنار ادیان هستند.

مکتب خودکشی یعنی اینکه زیستن، جهان و بازی حس نامطلوبی به من میدهد و نمیخواهم به بازی ادامه دهم و نه برد را میخواهم نه باخت را و یا اینکه در جوارم به بازی ادامه دهند و بازی بر من تحمیل شود.
پس این نگرش یک تعریفی از مرگ ارائه میدهد و آن اینکه آرامش و یا نیستی توام با آرامش در پس مرگ است یا دردش از الان کمتر است یا کلا وجودی در کار نیست و به طور کلی یعنی دیگر در آن جا خبری از بازی و رنج و زحمت ناشی از آن نیست!
فلسفه دین در مقابل مرگ
ولی دین یعنی سردرگمی بشر از فکر مرگ حس بدی میدهد و ترس از آن ما را به سمت نگرشی سوق میدهد تا آرامش را در این جهان کسب کنیم با تفسیری نو از دنیا و بعد از مرگ تا هم قوانین بازی از نو نوشته شود (در ادامه متن به این پرداخته) و هم مشوقی شود برای ادامه بازی.

یک مثال خوب از آنهایی که ورود به رقابت و بازی ندارند اما خودکشی نمیکنند و از بازی اجتماع خصوصا سیاسی دوری میجویند را راسل شرح داده:
(قدرت/برتراند راسل/ص۴۳)
«مردمانی هستند که شجاعت آن را دارند که تسلیم نشوند اما سر فرمانروایی ندارند تا بخواهند اختیار کارها را به دست بگیرند. اینگونه مردمان براحتی در ساختمان اجتماعی نمیگنجند و به هر طریقی شده پناهگاهی برای خود پیدا میکنند تا آزادی شخصی داشته باشند. گاه این گونه مردمان اهمیت تاریخی فراوان پیدا کردهاند. مسیحیان نخستین و پیشگامان آمریکا دو نمونه از این گونه مردماند. گاه پناهگاه، ذهنی است و گاه مادی؛ گاه پناهگاه به صورت انزوای کامل درمیآید و گاه به صورت جمع دورافتاده صومعه»
خودکشی | خروج از بازی
درباره خودکشی و رابطه آن با خروج از بازیها بهترین توضیح را دورکیم در کتاب مشهورش که درباره خودکشی است ارائه کرده:
«هیچ موجود زندهای نمیتواند شادمان باشد یا حتی به زندگی ادامه دهد، مگر اینکه نیازهایش به حد کافی متناسب با امکاناتش باشد. به عبارت دیگر اگر بیش از امکاناتش بخواهد یا صرفا چیز دیگری طلب کند، به طور ممتد خواستهایش سرکوب میشود و نمیتواند بدون درد و رنج کار خود را به خوبی ادامه دهد و اما هر حرکتی که نتواند بدون رنج و حرمان ایجاد شود، گرایش به عدم بازتولید خود پیدا میکند و تمایلی به بازآفرینی نخواهد داشت. تمایلاتی که برآورده نشود، نحیف و ناتوان باقی میماند و از آنجا که تمایل به زنده ماندن چیزی جز نتیجه تمایلات دیگر نیست، چنانچه سایر گرایشها و تمایلات رها شوند خودبخود تضعیف میگردد.در مورد حیوانات دست کم در حالت طبیعی این تعادل به طور خودبخودی و غیر ارادی برقرار میشود زیرا تنها وابسته به شرایط صرفا مادیست… اما وضعیت مذکور شامل انسان نمیشود، زیرا بیشتر نیازهایش به اندازه حیوانات وابسته به جسمش نیستند… اندیشه آگاه شرایط مناسبتری را که به عنوان اهداف مطلوب ظاهر میشوند و فعالیت را برمیانگیزاند پیشبینی میکند… نه در سرشت اندامی نه در سرشت روانی انسان نشانهای که حاکی از محدودیت این گرایشها باشد نمیتوان پیدا کرد… عطش سیری ناپذیر به مثابه شکنجه دائمی است که هر لحظه تجدید میشود. در واقع گفته میشود که فعالیت انسانی به طور طبیعی به آنسوی محدودیتهای مشخص صعود میکند و اهدافی را برای خود در نظر میگیرد که غیرقابل دسترس است، قابل فهم نیست که یک چنین حالت نامشخص بتواند خود را با شرایط ذهنی بیشتر از نیازهای زیست طبیعی سازگار کند.
تمام لذتهای انسانی که ناشی از کار، تحرک و کوشش است، کافی نیست و باید احساس کند که فعالیتهایش بیهوده نیست و اعمالش همراه با پیشرفت است. بنابراین زمانی که انسان به سوی هدفی حرکت نکند یا اینکه هدفش را محدود نسازد و در بیانتها حرکت کند احساس پیشرفت نخواهد کرد. اگر مسافت بین ما و هدف دور دست ما همواره همچنان دور از دسترس باقی بماند و هر قدر حرکت کنیم و به آن نزدیک شویم، مثل این است که بیثمر در جازدهایم و حرکت ما بینتیجه است. حتی وقتی که به عقب نظر میاندازیم و غروری که با مشاهده مسافتی که بیش از این سپری کردهایم در خود احساس میکنیم تنها میتواند یک رضایت وهمی را در ما به وجود آورد به خاطر اینکه مسافتی که میباید طی شود چندان کاهش پیدا نکردهاست»
(خودکشی/امیل دورکهیم/ص۲۹۰ تا ۲۹۳)
بازیهای بشر تا ابد ادامه دارند
اکنون میرویم سراغ بشر و بازیهایش. بشر در بازیهای سیاسی و ایدئولوژیک نیاز دارد تا پیامها و شعارهایی را دنبال کند که خیر بشریت را دنبال میکند. ساختار فلسفی این نگرشها عموما آزادی و عدالت و رضایت از زیستن را جهت جذب مردم سرلوحه خود قرار میدهد و راهی برای رسیدن به آن ترسیم میکند. آیا بازیهای سیاسی و رقابتهای ایدئولوژیک میان انسانها تمام میشود؟
در مقاله «ثبات سیاسی تمنای محالی به قدمت تاریخ» به این نتیجه رسیدیم نشدنی است.
اگر تاریخ زندگی انسان را بررسی کنیم همه شواهد و قرائن نشان میدهد اصولا در سایه ثبات سیاسی هیچ جامعهای نمیتواند به حیات خود ادامه دهد و ذات بشر و خواستههای او در نهایت به بیثباتی گرایش پیدا خواهد کرد:
شایان اویسی | دورنمای اقتصاد

در ادامه آن مطلب باید این را گفت که اساسا روح مطلقی در کار نیست و هیچگاه بشر به این نقطه نمیرسد که تفکری غایت تفکرات است و بهتر و کاملتر از این جهت تحقق رستگاری تمامی انسانها به وجود نخواهد آمد. هر تفکری نمیتواند کامل باشد و این در ذات هر رویکرد فلسفی نهفته است (مگر با التقاط و پراگماتیسم که از بحث ما خارج است) درین باره شوپنهاور توضیح جالبی دارد که به ما میگوید بازیهای فلسفی و به تبع آن بازیهای سیاسی و ایدئولوژیک تا ابد انگار ادامه دارند :
(متعلقات و ملحقات/آرتور شوپنهاور/ص۴۴و۴۵)
«در کتابهای حساب، صحت راهحل یک مثال معمولا خود را در تطبیق نتیجه نشان میدهد، یعنی در این که هیچ باقیماندهی نداشته باشیم. در مورد راهحل معمای جهان نیز همین طور است. همه نظامها جمعهایی هستند که درست از آب درنمیآیند؛ همیشه باقیماندهای در کار است، یا اگر از تشبیه شیمیایی استفاده کنیم، رسوب نامحمولی باقی میماند. این باقیمانده عبارت است از این که وقتی از گزارهها استنتاجهای منطقی میکنیم، نتایج با جهان واقعی پیش رویمان جور درنمیآیند و تطبیق نمیکنند؛ و برعکس، بسیاری از ابعاد آن کاملا توضیح ناپذیر باقی میمانند. به عنوان مثال در مورد نظامهای ماتریالیستی که میگویند جهان از مادهای با ویژگیهای صرفا مکانیکی و بر اساس قوانین چنین مادهای به وجود آمده نه تناسب کلی و شگفتانگیز طبیعت و نه وجود شناختی که همان ماده هم اولین بار در آن به تصویر کشیده شدن، هیچ جور درنمیآیند؛ و این باقیمانده این نظامهاست. در مورد نظامهای خداپرستانه و نظامهای مبتنی بر وحدت وجود نیز شرهای فیزیکی عظیم و تباهی اخلاقی جهان نمیتوانند با آنها جور دربیایند. لذا اینها به صورت باقیمانده یا همچون رسوبی نامحلول به جا میمانند»
نقش گذشته در آمادگی برای بازی
در مقاله «رجوع به گذشته» به نقش تاریخ و فرهنگ و رجوع به گذشته در کسب قدرت هر ملت و گروه سیاسی اشاره شد.
آیا ایدههای نو، تفکرات تازه، خلاقیت یا تلاش بشر برای تغییر شرایط فعلی، بدون توجه به گذشته امکانپذیر است؟ آیا حتی بیبدلیلترین پیشرفتهای علمی بشر، بدون کمک گرفتن از علوم قبلی صورت گرفته است؟
رجوع به گذشته؛ ارجاع یا ارتجاع؟! | شایان اویسی
دورنمای اقتصاد
فرهنگها، سنتها و ادیان قوانین بازی درون هر ملت را تعیین میکنند و افراد را تشویق و آماده ورود به میدان بازی میکنند که نوعی تقابل با افسردگی و خودکشی است هر چند برخی آیینها مجوز خودکشی را هم دادهاند.

این آیینها قدرت ملتها در رقابت و بازی با سایر ملل هستند چه از بازی جنگ و تا چه حتی بازی سیاست و اقتصاد. مطلب زیر به خوبی این مفهوم را جا میاندازد:
«کنفسیوس معتقد بود که انسانها ذاتا موجوداتی اجتماعیاند. آنها به میزان بسیار زیادی (اگرچه نه کاملا) محصول جامعه هستند. از سوی دیگر، از آنجا که جامعه چیزی بیش از کنش متقابل انسانها نیست، جامعه هم برساخته آحاد افرادی است که آنرا تشکیل دادهاند. کنفسیوس اعتقاد داشت که آگاهی فرد باید به یکسان هم وی را از عزلت و انزوای از جامعه بازدارد، هم از سپردن داوری اخلاقیاش به جامعه. پس هم اعتکاف و گوشهنشینی خطاست هم دنبالهروی از جمعیت.مرد اخلاقباور نباید در جامعه پوچ و بیاهمیت باشد بلکه باید عضوی همکار و یاریبخش از جامعه باشد… بدیهی است که رسم و عرف مایه استحکام جامعه است. اگر هر یک از ما در هر زمان و مکانی که دوست داریم بخوریم و بخوابیم و کار کنیم و کلماتی را به کار بریم که خودمان خواستهایم بر معنایی خاص دلالت داشته باشند، جهان به جایی بدل خواهد شد که زندگی کردن در آن بسیار دشوار است. کنفسیوس اصطلاح لی را جهت دلالت بر کل مجموعهی آداب اجتماعی و سنتی به کار میبرد و بدان مفهوم ضمنی اخلاقی بخشید. ضمانتهای اجرایی اخلاقی و آدابی که به این ترتیب با هم ترکیب شدهاند یکدیگر را تقویت میکنند.»
(تاریخ اندیشه در چین/هرلی گلنسر کریل/ص۵۰و۵۱)
زمین بازی انسان همیشه آماده بوده!
درباره بار سنگین سنت بر دوش هر نسل و یافتن آرمان خود در گذشته و تکرار آن، مارکس توضیح جالبی داده. زمین بازی از قبل آماده شده و پیش از اراده و تمایل ما طراحی شده است! و هر نسل انگار باید در آن به بازی بپردازد:
(کتاب هجدهم برومر لوئی بناپارت/کارل مارکس/ ص۱۱)
«آدمیان هستند که تاریخ خود را میسازند ولی نه آنگونه که دلشان میخواهد یا در شرایطی که خود انتخاب کرده باشند؛ بلکه در شرایط داده شدهای که میراث گذشته است و خود آنان به طور مستقیم با آن درگیرند. بار سنت همه نسلهای گذشته با تمامی وزن خود بر مغز زندگان سنگینی میکند. و حتی هنگامی که این زندگان گویی بر آن میشوند تا وجود خود و چیزها را به نحوی انقلابی دگرگون کنند و چیزی یکسره نو بیافرینند درست در همین دورههای بحران انقلابی است که با ترس و لرز از ارواح گذشته مدد میطلبند؛ نامهایشان را به عاریت میگیرند و شعارها و لباسهایشان را تا در این ظاهر آراسته و در خور احترام و با زبان عاریتی بر صحنه جدید تاریخ ظاهر شوند»

بازیهای بشر به روی هم اثر میگذارند و گاه همدیگر را از میدان خارج میکنند. مثلا تجارت و رقابت اقتصادی در تضاد با جنگاوری و خلق رقابت نظامی است. و حتی رقابت نظامی گاه مکمل نبرد تجاری است. درین باره مونتسکیو حرف قابل تاملی زده:
(روحالقوانین/مونتسکیو/فصل بیستم/ص۶۰۳)
«تجارت تاثیر بزرگی در بهبودی اخلاق ملل دارد، روح خشونت و وحشیگری را تعدیل مینماید به طوری که در هر جا تجارت رواج دارد اخلاق مردم آنجا ملایم است. اگر دیده میشود اخلاق ما امروز خیلی ملایمتر از اخلاق نیاکان ماست و ما آن خشونت و سبعیت را نداریم برای آن است که تجارت اخلاق ما را تعدیل کرده زیرا بازرگانی سبب میشود اقوام و ملل مختلف با یکدیگر آمیزش نمایند و به اخلاق و روحیات یکدیگر پی ببرند و به این طریق تباین اخلاقی و اختلافات زندگی که در آغاز خیلی غیرمانوس میباشد از بین میرود»
حاکم و ملت | جایی که عدالت بازی بهم میریزد
زمین بازی قدرت اجتماعی گاه از حالت عدالت خارج میشود و جانبدارانه با نیروها رفتار میکند. همین باعث ظهور تفکرات فرهنگی و دینی نو میشود تا بتواند زمین بازی را از نوع قانونگذاری کند. پیامهای اخلاقی و دوری از گناهان اموری هستند که میتوان آن را تقلب در بازی دانست. راسل درین باره که مربوط به رابطه حاکم با ملت است توضیح جالبی داده. جایی که بازی از ریل خارج میشود:
(قدرت/برتراند راسل/ص۹۹)
«با انحطاط باورها و عادتهایی که قدرت سمتی را نگه میدارند، این قدرت یا رفته رفته جای خود را به قدرتی میدهد که بر اعتقاد تازهای استوار باشد، یا به قدرت برهنه یعنی آن نوع قدرتی که رضایت تودهی مردم را در بر ندارد. این همان قدرتی است که قصاب بر گوسفند دارد یا سپاه مهاجم بر ملت مغلوب یا پلیس بر توطئهگرانی که به دام افتادهاند. قدرت کلیسای کاتولیک بر کاتولیکها قدرت سنتی است ولی قدرت آن بر رافضیانی که تعقیب میشوند برهنه است»
علم، بازی حاکمان را بهم میریزد
علم نباید قوانین بازی یا همان نظم ایجاد شده را زیر سوال برد. چنانچه گفتیم بازیها بر روی هم اثر میگذارند. یک بازی بشر رقابت با طبیعت برای بقا و تکامل است. اما یک بازی دیگر رقابتهای درون اجتماعی است که قانونش توسط حکومتها و دین و سنت تعیین میشود که آنها متکی بر باورهایی هستند و در مجموع ثبات سیاسی و اجتماعی را پدید میآورند. اگر هر کدام مانع دیگری بشوند باعث باخت در یکی از این زمینها شده و کار را از ریتم خارج میکند.

مثلا گالیله با حرفهایش ثبات سیاسی اروپا را داشت بهم میریخت اما کلیسا هم به نحوی مانع قدرت بشر در برابر طبیعت میشد! درین باره از باستان میتوان مثال خیلی جالبی درباره افقهای دانش آورد. خواندن آن نکات جالبی به ما ارائه میکند:
توصیه سقراط | یادگیری علم در چهارچوب محدود!
«سقراط به دوستان خود پند میداد که ستارهشناسی بیاموزند ولی فقط بدان مقدار که برای شناختن اوقات شب و ماه و سال کافی است تا در اثنای سفر در خشکی و دریا و هنگام نگهبانی و کارهای دیگری که در شب یا در فصول مختلف سال باید انجام داد از شناختن اوقات ناتوان نمانند…به طور کلی معتقد بود که انسان باید از تفکر درباره وقایعی که در آسمان روی میدهد دوری بجوید. میگفت که آدمی به کنه این امور نمیتواند راه یابد و خدایان خوش ندارند که آدمی درباره مطالبی که آنان خودنخواستهاند بر ما آشکار سازند، و تحقیق و کاوش کند. از این گذشته معتقد بود که هر کس در این گونه مسائل بیندیشد بعید نیست کارش به جایی برسد که عقلش را از دست بدهد و سخنان بی معنی بگوید همچنان که آناکساگوراس چون به تشریح و توضیح امور خدایی پرداخت بسیاری سخنان بیمعنی گفت. مثلا ادعا کرد که خورشید آتش است ولی بدین نکته توجه نکرد آدمیان در آتش به آسانی مینگرند ولی در خورشید نمیتوانند نگریست و اگر در آفتاب بنشینند رنگ پوستشان تیره میشود ولی آتش این اثر را ندارد. همچنین از این مطلب غافل ماند که هیچ گیاهی بینور خورشید رشد نمیتواند کرد، حال آنکه آتش گیاه را خشک میکند و میسوزاند. هنگامی که میگفت خورشید سنگ شعلهوری است از یاد برده بود که سنگ در میان آتش نه شعلهور میشود و نه مدت درازی مقاومت میکند حال آنکه خورشید همواره پایدار است و بیش از همه اجرام آسمانی روشنایی دارد»
(خاطرات سقراطی/کسنوفون/ص۲۱۰و۲۱۱)
بازی کردن چه زمانی معنا دارد؟
تا این جای کار گفتیم که قدرت در بستر بازی معنا مییابد! و نیروها در بازی و رقابت هستند که ماهیت نیرو بودن بدست میآورند و میتوان جهان بشری و حتی هستی را با آن تعریف کرد. اما انگار بازی هم برای معنادار بودن نیاز به بستری دارد. برای توضیح این چالش بهتر است مثالی بزنیم.
فرض کنید در فیلم اینسپشن ساخته کریستوفر نولان هستید. آیا اتفاقاتی که در جهان خواب میافتد بدون جهان واقع ارزشی دارد؟ تمام تلاش برای رفتن به خواب دیگری برای کسب امتیاز یا برآوردن خواستهای در بیداری است. پس اهمیت با بیداری است اما تفاوت خواب با بیداری در چه هست؟
آیا در خواب هم ما درگیر بازی هستیم؟ حال مثال دیگری را هم باید بررسی کرد.
آیا در فیلم ماتریکس آنچه در جهان طراحی شده در جریان است ارزشی مشابه جهان واقعی دارد؟ یا بدون جهان واقعی دارای اعتبار و حقیقتی است؟
آیا حین فکر و خیال و در ذهن خودمان هم به بازی میتوانیم مشغول باشیم؟ آیا آن بازی ارزشی معادل بازیهای واقعی دارد؟ در هر دو مثال یک چیز ما را نگران میکند و آن اینکه نکند جهان واقع خواب یا خیال باشد و یا به طور دیگر اینکه نکند حقیقتی وجود ندارد؟!
بازی در خواب و خیال همانند قدرت بدون بستر بازی، بیمعناست.
فرق بین جهان واقع، خواب و خیال
یک ترس فیلسوفان این بوده که بین سه چیز نتوانند فرق بگذارند. جهان واقع، خواب و خیال. این سوال که نکند جهان خواب یا فکر باشد دقیقا از همین جا آب میخورد. از اینجا قصد بررسی این را داریم که این سه یعنی جهان واقع، خواب و خیال چه فرقی دارند؟

ایدئالیستها میگفتند بشر راهی برای شناخت بیواسطه اشیا جهان ندارد و آنچه از اشیا در ذهن ما شکل میگیرد همانی نیست که در خارج است و بشر هم راهی برای شناخت جهان بیرون ندارد. نگرانی عمومی نسبت به این تفکر این بود که آن وقت فرق امر واقع با خواب و خیال چیست؟ فرض همگی آنها این بود که فرق خواب و خیال با امر واقع مشخص است
فرق خواب و بیداری | شوپنهاور
«شوپنهاور میگوید جهان طبیعت، جهان مکان و زمان، تنها یک خیال است، یک رویا است. این به معنای آن نیست که درون جهان طبیعت هیچ تمایزی میان واقعیت و خیال وجود ندارد. اگرچه زندگی و رویاها اوراقی از یک دفترند، تمایزی آشکار میان خوانش نظاممند آنکه زندگی است و پارهخوانیها، که با پیوستگی زندگی ناسازگار است، وجود دارد.موضع شوپنهاور را در اینجا میتوان به زبان نظریههای حقیقت بیان کرد. حقیقت یعنی حقیقت واقعی، مطابقت با امور واقع است. بنابراین از حیث اصطلاحات واقعی یا مطابقت در مورد حقیقت، از نظر شوپنهاور، تمام باورهای هرروزه ما درباره مثلا کفشها یا کشتیها یا مسابقات فوتبال کاذبند، زیرا در واقع چنین چیزهایی وجود ندارند. البته این به معنای آن نیست که ما درون جهان تجربی هر روزه نمیتوانیم به هیچ تمایزی میان صدق و کذب باورها قائل باشیم. ما به چنین تمایزی برحسب یک نظریه همسازی درباره حقیقت میتوانیم قائل باشیم. از نظرگاه این نظریه، باورهای حقیقی آنهاییاند که با طرح کلی چیزها همسازی داشته باشند و خوانش نظاممند تجربه را ایجاد کند؛ باورهای کاذب نیز آنهاییاند که چنین نیستند. وقتی از رویای چیزهای جادویی، اتومبیلهای پرنده و ایستگاههای راهآهن غیبی برخیزید میدانید که داشتید خواب میدیدید، چراکه در باقی تجربههایتان چنین چیزهایی وجود ندارند و علاوه بر این اگر قبول کنید که اتومبیلها میتوانند پرواز کنند یا ایستگاههای راهآهن ناگهان غیب میشوند، بسیاری از انگاشتهای حیاتی برای زیستن در جهان به طور جدی در نظرتان به هم میریزد»
(شوپنهاور/جولیان یانگ/ص۴۶و۴۷)
فرق خواب و بیداری | دکارت
دکارت هم با وجود هوش و دقت بالایش هر چند به این مسئله یعنی تمایز خواب از بیداری پرداخت اما زیاد خود را درگیر آن نکرد و همانند شوپنهاور جای توضیحش به سرعت از آن عبور کرد و آن را بدیهی دانست آن هم بابت اینکه هر آنچه در خواب است از عناصری ساخته شده که در بیداری شاهد آن بودهایم:
(تاملات در فلسفه اولی/رنه دکارت/تامل اول/ص۳۱تا۳۳)
«در اینجا باید به خاطر داشته باشم که من انسانم و در نتیجه عادت به خواب دارم و همین چیزهایی را که این دیوانگان در بیداری میبینند و حتی گاهی نامحتملتر از آنها را در خواب میبینم. بارها شب به خواب دیدهام که در همین مکان خاص لباس پوشیده و کنار آتش نشستهام، با آن که در واقع برهنه در بستر آرمیدهبودم. هماکنون برای من به خوبی نمودار است که با چشمهای بیدار دارم به این کاغذ نگاه میکنم، این را هم ادراک میکنم؛ حوادثی که در خواب اتفاق میافتد هیچکدام این طور واضح و متمایز به نظر نمیآید. اما وقتی دقیق میاندیشم، به یاد میآورم که در خواب، با وضوح تمام میبینم که هیچ علامت قطعی در دست نیست که بتوان آشکارا میان خواب و بیداری فرق نهاد. اینجاست که سخت سرگردان میشوم و این سرگشتگی به حدی است که تقریبا میتوانم قانع شوم که هم اکنون دارم خواب میبینم… دست کم باید بپذیریم که آنچه در خواب میبینیم همانند تابلوها و تصاویر منقوشی است که ساختن آنها جز در صورت مشابهت داشتن با اشیا واقعی و حقیقی ممکن نیست… زیرا نقاشان هم حتی در آن هنگام که بیشترین مهارت خود را به کار میبرند تا پریان دریایی و خدایان جنگلی را با عجیب و غریبترین اشکال ترسیم کنند، فقط میتوانند اعضای جانوران گوناگون را به شکل خاصی به هم بیامیزند، اما هرگز نمیتوانند اشکال و طبایعی به آنها بدهند که کاملا بدیع و بیسابقه باشد.»
فرق خواب و بیداری | هیوم
(کاوشی در خصوص فهم بشری/دیوید هیوم/ص۱۸)
هیوم نیز در شرح تفاوت امر واقع با خیال به تفاوت شفافیت این دو پرداخت:
«همه ادراکات ذهن را به دو رده یا گونه تقسیم کنیم که با میزان متفاوتشان در قوت و زنده بودن تمییز داده میشوند. آنها را که کمتر قوتمند و زندهاند معمولا اندیشه یا ایده مینامند. گونه دیگر در زبان ما و در بیشتر زبانهای دیگر فاقد نام است؛ گمان میکنم بدین سبب که برای هیچ مقصودی مگر مقاصد فلسفی لازم نبوده است که تحت عنوان یا اصطلاحی کلی بیاورندشان. بنابراین اجازه دهید کمی آزادانه عمل کنیم و با به کار گرفتن این لغت در معنایی اندکی متفاوت با معمول آنها را انطباع بخوانیم. پس منظورم از اصطلاح انطباع همه ادراکات زندهترمان است، وقتی که میشنویم یا میبینیم یا احساس میکنیم یا عشق میورزم یا نفرت داریم یا خواهانیم یا اراده میکنیم و انطباعات تمییز دادهمیشوند از ایدهها، که ادراکاتیاند که کمتر زندهاند که از آنها آگاهی داریم، وقتی که در هر یک از آن احساسات یا گرایشهای فوقالذکر تامل کنیم»
هیوم باهوشتر از این بود که بحث را رها کند اما متاسفانه دغدغه تمرکز بر آن را هم نداشت. وی به یک تفاوت جدی دیگر بین این دو نیز پرداخته و آن دخالت اراده در امور این دو جهان است:
(کاوشی در خصوص فهم بشری/دیوید هیوم/ص۵۴)
«تفاوت بین وهم و باور در حس یا احساسی قرار دارد که به دومی و نه اولی ملتصق است و به اراده وابستگی ندارد و به دلخواه هم نمیتوان به آن فرمان داد»
فرق خواب، امور واقع(تجربیات) در چیست؟
فیلسوفان پاسخ را بدیهی میدانند همانند هیوم و جوابی نمیدهند یا در رد آن شفافیت محتوا را مطرح میکنند همانند دکارت! اما به راستی هر انسانی حین خواب میداند که خواب است؟ آیا احساسات در خواب کمتر از بیداری حس خوشی و ناراحتی در ما ایجاد میکنند؟

پس تمایز خواب با بیداری و این دو با افکار و خیالات چیست؟ گروهی تفاوت را در این میدانند که آنچه در خواب و افکار ما هست الزاما در بیداری دیدهایم اما این تقدم و تاخر از کجا آمده؟ چرا گمان میکنیم فلان چیز در بیداری را زودتر از خواب تجربه کردهایم؟ از طرفی تفاوت واقعی خواب با بیداری در چیست؟
پیوستگی | فرق خواب و امور واقع
پاسخم این است که دو عنصر اراده بر محتوای ارائه شده و پیوستگی(به تعبیر دیگر و کلیتر علیت) ، خط ممیزه این سه جهان هستند. خواب پیوستگی ندارد یعنی اگر در بیداری پولی بدست آوریم فردا هم آن پول را داریم اما در خواب چطور؟ آیا هر شب ادامه خواب شب قبل را میبینیم؟ حال اگر همه انسانها هر شب ادامه خواب دیشب خود را ببینند و همه در خواب هم باشند چطور؟ البته در آن صورت بخت با بشر یار شده و فرصت زندگی در دو جهان را پیدا کرده.
اراده | فرق فکر و امور واقع
اما فکر چطور؟ در فکر کردن هم پیوستگی وجود دارد اما مشکل کار اراده بر عموم محتواست. در فکر بر خلاف خواب و بیداری میتوان تمام امور را مطابق میل خلق کرد و بر آن کنترل داشت!

تمام فکر فیلسوفان و تلاش دین آوران و ترس دانشمندان تمایز این محتواها از هم است. زیرا اساسا بشر حقیقت برایش در گام اول این است که خواب یا توهم (همان عالم فکر) نباشد! ولی نمیگوید که چرا ازین موضوع وحشت دارد.
این که در زندگی مردم باستان و قرون وسطی باعث بی اهمیتی زندگی بود که باعث گرایش به ادیان عرفانی میشد زیست متزلزل بود. قوانین مالکیت وجود نداشت و با تزلزل قدرت مرکزی و ورود بربرها به تاریخ جهان هر روز زندگی و مال و ناموس مردم در خطر بود و به میل ارباب جدید از بین میرفت بابت همین که زندگی همانند خواب بود و یک آن چیزهای زیادی داشتیم و یک آن نه! و ارزشش از میان میرفت.
خرافات | توهم کنترل!
انگار وقتی هیچ کنترلی بر محتوا نداریم و یا زمانی که کاملا از کنترل ما خارج است بازی بیمعنا میشود. و خرافات آخرین تلاش بشر برای امید به کنترل پدیدههای عالم و امید برای بقا و ادامه بازی است. هیوم نیز درین باره مطلب جالبی در تاریخ طبیعی دین آورده.
(تاریخ طبیعی دین/دیوید هیوم/ص۴
«همیشه میبینیم که هر چه زندگی آدمی بیشتر عرصه تصادف باشد، اندیشهاش خرافیتر میگردد و این نکته را به ویژه میتوان درباره قمار بازان و دریانوردان آشکار دید که با آنکه کمتر از همه مردمان توانایی تفکر جدی دارند، بیش از همه به تصورات بیهوده و خرافهآمیز دل میبندند. کوریولانوس در کتاب دیونی زیوس میگوید که خدایان در هر کار دست دارند اما به ویژه در جنگ که رویدادهایش هیچ مسلم نیست. زندگی آدمی در همه حال و خاصه پیش از برقراری نظم و کشورداری درست، همه پیرو رویدادهای تصادفی است. پس طبیعی است که در روزگاران درنده خویی آدمیزادگان خرافه همه جا رواج یابد و مردمان را به کاوشی جدی در پی آن نیروهای نادیدنی که مایه شادی یا سیه روزی ایشان است وادارد.»
پدیدآورنده : شایان اویسی