کتاب اقتصاد فرهنگ | دیوید تراسبی
ترجمه کاظم فرهادی
مقدمه:
امر شگفتآوری است که یکی از نشریات تحقیقی در اقتصاد که به مشکلات اقتصادی کشورهای رو به توسعه میپردازد “توسعه اقتصادی و تحول فرهنگی” نام دارد اما تعداد کمی از مقالات در این نشریه مستقیماً به امر فرهنگ میپردازند.
با این حال، عنوان نشریه یاد شده به این امر اذعان دارد که فرهنگ اساس فراگرد توسعه را تشکیل میدهد.
در این بخش با استفاده از فرهنگ به معنای فراگیرش یعنی راههای زندگی، به نقش فرهنگ در فراگرد توسعه اقتصادی در کشورهای صنعتی و روبه توسعه میپردازیم.
فرهنگ در عملکرد اقتصادی:
اگر تعریف گسترده فرهنگ در فصل اول را قبول کنیم، در این صورت دشوار نیست که بگوییم فرهنگ بر نحوه فکر و عمل افراد در گروه تاثیر میگذارد و هم چنین تأثیر مهمی بر نحوه رفتار گروه به عنوان یک کل دارد.
چنین حکمی را میتوان در مورد گروه کوچک یا گروه بزرگ اقامه کرد. یعنی جایی که ارزشهای مشترک شامل عقاید مذهبی، آداب و رسوم اجتماعی، سنتهای موروثی و نظایر آنها میشوند.
در هر یک از این دو مورد یک روایت اقتصادی از این حکم را میتوان بر حسب شیوههای شکل گیری الگوهای رجحان افراد و بنابراین رفتار اقتصادی آنان بر حسب هویت و ارزشهای گروه بیان کرد.
اشکال تأثیر فرهنگ بر پیامدهای اقتصادی گروه:
- الف: فرهنگ شاید بر کارایی اقتصادی تأثیر بگذارد.
- ب: فرهنگ ممکن است بر انصاف تأثیر بگذارد.
- ج: میتوان فرهنگ را تأثیرگذار بر اهداف اقتصادی و اجتماعی یا حتی تعیین کننده اهداف اقتصادی و اجتماعی دانست که گروه تصمیم میگیرد آنها را تعقیب کند.
به وسیله این سه راه، تأثیر فرهنگ بر رفتار فردی در پیامدهای جمعی منعکس خواهد شد. اگر عملکرد اقتصادی را به شیوههایی که پیشتر مطرح شد، متأثر از عوامل مؤثر فرهنگی بدانیم، در این صورت اقتصاد چه قدر با این دیدگاه کنار آمده است؟
اقتصاد در حال کنار آمدن با فرهنگ است. امروزه برخی نظریه پردازان با این که به مهم بودن فرهنگ اقرار میکنند، ولی میگویند فرهنگ چیزی است که اقتصاد نمی-تواند یا نباید سعی کند آن را توضیح دهد.
برخی از نظریه پردازان چنین یأسی را ناموجه دانسته و گفته اند که: در واقع تحلیل اقتصادی میتواند در زمینه تشخیص تغییرات فرهنگ بر عملکرد اقتصادی و اندازه گیری این تأثیرات پیشرفت کند.
با این همه هنوز میان اقتصاددانان چنین شکاکیتی وجود دارد. به ویژه در سطح اقتصاد کلان، یعنی جایی که گمانه زنیهای قابل ملاحظه ای در این زمینه وجود دارد که آیا عوامل فرهنگی در تعیین عملکرد اقتصادی کشورهای مختلف نقشی داشته اند و در صورت مثبت بودن جواب این سؤال، نقش آنها چه قدر بوده است .
مشکل حل مناقشههای نظری گوناگون درباره تأثیر فرهنگ بر عملکرد اقتصادی عبارت است از عدم دسترسی به دادههای مناسب برای سنجش نظریات متعدد. با این همه پیشرفتهایی در جمع آوری و تفسیر اطلاعات تجربی درباره فرهنگ و اقتصاد در حال انجام است.
فرهنگ توسعه در جهان سوم:
در اواسط قرن بیستم، نظریه توسعه اقتصادی مورد نظر اقتصاددانان هنوز آشکارا رشد را مساوی با پیشرفت مادی میدانست، اما به تدریج مفهومی از توسعه، جایگزین این دیدگاه محدود از مؤلفههای پیشرفت در جهان رو به توسعه شد که منعکس کننده مجموعه فراگیرتری از نیازهای جامعه و خواستهای آن برای بهبود سطح زندگی است.
توسعه به این معنای کلّی تر قطعاً شامل پیشرفت رفاه مادی است، که در قالب افزایش محصول ناخالص داخلی سرانه یا درآمدهای خرج کردنی اندازه گیری میشود.

ولی تغییرات در مجموعه ای از نماگرهای اجتماعی از قبیل سطوح تغذیه جمعیت، وضع بهداشت، سطح باسوادی، مشارکت در آموزش و پرورش، موازین اجتماعی یا تأمین خدمات رفاهی است.
چنین دیدگاهی به راحتی با اشاره به نیازهای اساسی انسانها به غذا، مسکن و پوشاک موجّه میشود. یعنی نیازهایی که گفته میشود فقط با بهبود شرایط مادّی برآورده میشوند.
علاوه بر این گفته میشود که خواستههای مردم در زمینه پیشروی در جنبههای گوناگون کیفیت زندگی، شامل ویژگیهای غیر مادی از جمله تسهیلات رفاهیِ زیست محیطی را فقط میتوان از طریق پیشرفت اقتصادی که بر حسب شرایط مادی اندازه گیری میشود، تأمین کرد.
در این پارادایم، فرهنگ نقش کوچکی دارد و یا هیچ نقشی ندارد. هیچ اقتصاددان توسعه ای، با این حکم موافقت نخواهد کرد که متغیرهای فرهنگی ممکن است در توضیح توسعه سیاسی و اقتصادی مهم باشند.
علی رغم این نظر قاطع، نشانههای آشکاری از یک تغییر تفکر درباره توسعه وجود دارد؛ همراه با تمرکز مجددی برخود انسانها، هم به عنوان اُبژه توسعه و هم به عنوان کارگزارانی که توسعه را به انجام میرسانند.
بنابراین مفهوم کالا محور توسعه اقتصادی، جای خود را به راهبرد مردم محور توسعه انسانی میدهد و هدف توسعه انسانی، توسعه قابلیتهای مردم برای هدایت انواع زندگی مورد خواست آنان است.
جهت گیری مجدّد تفکر توسعه به این صورت، پیامدهای فرهنگی آشکاری دارد.
مردم به عنوان اُبژه و ابزار توسعه در انزوا قرار ندارند. هنوز چنین نظریه ای به طور دقیق بیان نشده، ولی ممکن است برخی وجوه محتمل یک پارادایم توسعه را که در تفکر معاصر ظاهر میشود، نشان داد.
فرهنگ توسعه و پایداری:
توسّل به ارزش فرهنگی و اقتصادی به عنوان مؤلفههای یک مدل توسعه، همراه با اذعان به ماهیت بلندمدت و تکاملی توسعه اقتصادی و تحول فرهنگی، یک چارچوب ارجاعی طبیعی را در اختیار ایده پایداری میگذارد که تحلیل توسعه اقتصادی و فرهنگی درون آن گنجانده میشود.
به علاوه، با توجه به این که یکی از معانی ضمنی اصلی پایداری با زیست محیط طبیعی و مناسبات آن، با فراگردهای اقتصادی سروکار دارد و باتوجه به شباهتهای میان زیست محیط طبیعی و فرهنگی و میان سرمایه طبیعی و فرهنگی، به راحتی میتوان گفت که تغییرهای زیست محیطی پایداری، همتایی در قلمرو فرهنگی خواهد داشت.
اصول مطرح شده درباره پایداری سرمایه فرهنگی، میتوانند نوع یا الگویی از توسعه را مشخص کنند که از نظر فرهنگی پایدار است، به همان شیوه ای که مجموعه تا حدودی مشابه از ضابطههای به دست آمده برای جهان طبیعی، قاعدهای برای تعریف بوم شناختی و زیست محیطی توسعه پایدار را فراهم میکنند.
اکنون انواع ایدهها در رهیافتهای مربوط به توسعه در جامعه بین المللی منعکس میشوند.
برای مثال، در کنفرانس بین دولتی درباره سیاستهای فرهنگی توسعه، پیشنهاد این بود که دولتها باید سیاستهایی را اتخاذ کنند که اهمیت فراگیر فرهنگ در توسعه را به رسمیت بشناسند، به طریقی که این سیاستهای فرهنگی به یکی از مؤلفههای کلیدی توسعه درونزا و پایدار تبدیل شوند.
با روی آوردن به جهان عملی همکاری در زمینه توسعه، میتوانیم بگوییم که اکنون به نظر میرسد نقش فرهنگ در توسعه پایدار، کانون توجه تفکرِ توسعه را اشغال میکند.
به نظر بانک جهانی، فرهنگ در یک زمینه عمرانی به این موارد کمک میکند:
- فراهم کردن فرصتهای جدید برای جوامع فقیر به منظور ایجاد درآمد از دانش و تولید فرهنگی خود و بیرون آمدن از فقر.
- تسهیل توسعه در سطح ملی از طریق منابع اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی و مادی ای که جوامع با آن سر و کار دارند.
- حفظ و ایجاد درآمد از داراییهای فرهنگی موجود با تقویت مراکز شهری ،گردشگری و. …
- تقویت سرمایه اجتماعی و تعقیب کردن برنامههایی برای حفظ عزت نفس افراد به حاشیه رانده شده.
- متنوع کردن راهبردهای توسعه انسانی و ایجاد قابلیت برای جوامع پویای مبتنی بر دانش.
این فصل به تغییر پارادایم تفکر درباره رشد و ماهیت توسعه اقتصادی اشاره کرده است. همه اقتصاددانان توسعه و از آن هم کمتر، همه نظریه پردازان رشد به هیچ وجه این تغییر را مهم نخواهند شمرد و شماری از آنان اصلاً وجود آن را به رسمیت نخواهند شناخت.
با این همه حرکت به سوی پذیرش نقش فرهنگ در متأثر ساختن عملکرد اقتصادی در گروههای کوچک و بزرگ و به نحوی خاص تر در زیرسازی و مشروط ساختن فراگردهای رشد و تحول اقتصادی کشورهای رو به توسعه آشکارتر میشود.